۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

می سوزم و می سازم و دم بر نارم

اندر غم تو نگـــــــــــــار همچون نارم
می سوزم و می ســـازم و دم بر نارم
تا دست به گـــــــــــــردن تو اندر نارم
آکنده به غـــــــــــــم چو دانه اندر نارم

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

دوست

دوست ...تقدیر گریز ناپذیر ما نیست. برادر خواهر پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد.دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود
با دوستانمان می توانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم و سکوت کنبم
با دوستانمان می توانیم درددل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند. از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم. با دوستانمان می توانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم :امشب نیا حوصله ندارم. با دوستانمان می توانیم بخندیم می توانیم گریه کنیم می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم می توانیم دعوا کنیم
می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است.و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم. با دوستانمان می توانیم قدم بزنیم می توانیم نصفه شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم :حرف نزن فقط بیا. ووقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم
با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

ورود به 12 سالگی ........ تولدت مبارک

یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یک دم وصال آن مه خوبانم آرزوست
در خلوتی چنان که نگنجد کسی در آن
یک بار خلوت خوش جانانم آرزوست
جانا ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ که قوت دل و جانم آرزوست
یک بار بوسه ای ز لب تو ربوده ام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست
ور لحظه ای به کوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن که روضه ی رضوانم آرزوست
بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست
سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر از این و آن چه بود ؟ آنم آرزوست
ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده ام و ایمانم آرزوست
درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
کیانا جونم ... عزیزم ... مهربونم ... خوشگلم ... نفسم ... تولدت مبارک ..................
دیگه بزرگ شدی واسه خودت خانمی شدی .... دلم برای دیدنت تنگ شده ... بابایی حداقل امروز که تولدت هست یک سری به من بزن ... بابایی همیشه منتظر دیدنت هست .... همیشه

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

سه روز مونده....

نمیدونم چیکار کنم .... دلم شور میزنه .... یعنی میشه سورپرازت کنیم !!!! .... برای رسیدنت به سن ۱۲ سالگی و فوت کردن ۱۱ تا شمع روشن لحظه شماری میکنیم !!! آیا میشه ؟؟؟.... شاید در خواب !!!! .... شاید در رویاهامون!!!.... درسته که بعد از اینکه ۷ تا شمع رو فوت کردی دیگه اینکارو نکردی اما ما هر سال به یادت هستیم بابایی ... هر روز و هر ثانیه .... لحظه ای نیست که تو رو فراموش کنیم .... کاش بودی و چراغ زندگی مون رو خاموش نمیکردی ... آره عزیزم اون فوتی که به آن ۷ تا شمع کردی بد جور خاموشمون کرد .......

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

وعده لباس گرم


پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
....................................................................
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در
حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

وقتی.....

سالها پیش وقتی آهنگ سال ۲۰۰۰ داریوش رو گوش میکردم به خودم میگفتم اووووه کو تا سال ۲۰۰۰ ..... یعنی میشه ما زنده باشیم و ببینیم تو این سال چه اتفاقی میافته ؟ .... وقتی میدیدم پاپ رهبر کاتولیکهای دنیا هست میگفتم واااای مگه چند سال این آقا زنده است که همش اسمشو میشنوم .... وقتی میدیدم یاسر عرفات زنده است میگفتم مگه تا چند سال عمر میکنه ؟ .... وقتی جنگ ایران و عراق بود میگفتم آیا میشه ببینم که این جنگ تموم بشه ؟ وقتی صدام رو تو تلویزیون میدیدم میگفتم این یکی رو دیگه نمیشه گرفتش !!! وقتی دانشگاه رفتم همش نگاه میکردم که کی درس و درس خوندن تموم میشه !!! وقتی سربازی رفتم میگفتم مگه میشه این اجباری لعنتی تموم بشه ؟ وقتی دنبال کار میگشتم میگفتم یعنی تو کدوم شرکت کار گیرم میاد !!! وقتی دو تا آلمان شرقی و غربی بودن میگفتم یعنی اینا تا کی از هم جدا هستن ؟ وقتی .... وقتی .... وقتی...
سالها گذشته و خیلی از این نشدنی ها را دیدم که شد .... سال ۲۰۰۰ شد ... پاپ و یاسر عرفات و صدام مردند .... جنگ تموم شد .... درس و سربازی و .... تموم شد ... آلمانها یکی شدن ....و ... و .... و ...
خیلی از زمانهایی را که فکر نمیکردم در آن باشم بودم ... خیلی از اتفاقهایی رو که خیلی ها نمیبینن دیدم ...خیلی چیزهایی رو هم که فکرش رو نمیکردم برای دنیا و برای من پیش اومد ...
خیلی از وقت های دیگه هم مونده ... نمیدونم چی در انتظاره اما میدونم که هر چیزی میتونه اتفاق بیافته چه غیر منتظره چه منتظره !!!!
الان دارم به خودم میگم یعنی میشه ببینم که .........!!!!!

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

الهی..........

الهی
چون به تو نگریم
شاهیم و تاج بر سر
و چون به خود نگریم
خاکیم و از خاک بدتر
الهی
بر تارک ما خاک خجالت نثار مکن
و ما را به بلای خود گرفتار مکن
الهی
صبر از من رمید و طاقت شد سست
بدین شادم که نه به خود .... به تو افتادم
الهی
از کشته تو خون نیاید و از سوخته تو دود
کشته تو بکشتن شاد و سوخته تو بسوختن خشنود

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

در بند قبول باش تا رد نشوی

تا در ره عشق او مجرد نشوی
هرگز ز خود خویش بیخود نشوی
دنیا همه در بند تو است بر درگه او
در بند قبول باش تا رد نشوی

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

الهی . . .

الهی . . .
چون همه آن کنی که خواهی
از این مفلس بیچاره چه خواهی !
الهی . . .
یافت تو آرزوی ماست
دریافت تو نه به بازوی ماست .
الهی . . .
همه از تو ترسند و من از خود
از تو همه نیکی دیده ام و از خویش همه بد.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

بازگشت

بازگشت همه بسوي اوست ....
چرا همواره ميگوييم بازگشت همه بسوي اوست ؟ ... چرا بازگشت ؟ مگر قبلاً پيش او بوده ايم ؟
ميگفت : همگي ما مانند آدم و حوا در محضر او بوده ايم و عالم هاي متعددي چه قبل و چه بعد از اين دنيا را طي خواهيم نمود كه يكي از آنها عالم دنيوي است ... اما براستي ما پيشش بوديم و هنگام مرگ به سوي او باز ميگرديم ...
فكرش را بكنيد همه از پيشگاه و محضر الهي به اينجا آمديم ....

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

خودِ تو جان جهانی


نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگندکه این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی
وبجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی

مولانا جلال الدین رومی بلخی

یادی از کیانا ....(از طرف مسعود دوست عزیزم)

نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبورت نخواهی برد

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

سوگ


نمیتونم باور کنم که از رفتنت سه سال میگذره ... تو این مدت روزی و لحظه ای نیست که به یادت نباشم ... مگه میشه روز پر کشیدنت از این دنیا رو از یادم بره ... روزی که برای نفس کشیدن تمام تلاشت رو میکردی ... روزی که برای رفتنت از من دلداری میخواستی ... روزی که در لحظه رفتنت هیچکسی نبود دلداریمون بده ... روزی که من و مامانی دیگه هیچکس رو تو دنیا نداشتیم ... روزی که دلمون میخواست که تمام عمرمون رو فدای یک لحظه بودنت کنیم ... روزی که کمرمان شکست ... روزی که همه بچه ها در اشتیاق روزهای اول مدرسه بودند و تو در حسرت آن ... روزی که خیلی ناملایمات در آن اتفاق افتاد ... روزی که برای ما دیگه روز نبود ... تاریکی شد و تا ابد برایمان این روز سیاه ماند ...
همیشه در سوگ رفتنت هستیم ... بخصوص یازده مهر هرسال ... یادت گرامی و روحت شاد باد ...
دختر نازنین و مهربانم ... کیـــــــانا جان

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

عشق و ازدواج


مریدی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت:"به گندمزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته باش که نمی‌توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"مرید به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟" و مرید با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو می‌رفتم، خوشه‌های پرپشت‌تر می‌دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت‌ترین، تا انتهای گندمزار رفتم."استاد گفت: "عشق یعنی همین!"
مرید پرسید: پس ازدواج چیست؟استاد جواب داد که: "به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی‌توانی به عقب برگردی!" مرید رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم." استاد گفت: "ازدواج هم یعنی همین!!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

خداوند خالق جهان نیست !!!

لندن (رویترز) – فیزیکدان برجسته‏ی بریتانیایی، استیون هاوکینگ، در کتاب جدید خود استدلال کرده است که خداوند جهان را نیافریده و "انفجار بزرگ" پیامد اجتناب ناپذیری از قوانین فیزیک بوده است.او قبلاً در "طرح عظیم" اثر مشترکش با فیزیکدان آمریکایی، لئونارد ملودینو، می‏گوید که سری جدید نظریه‏‏ها یک آفریننده برای جهان ساخته است. حال هاوکینگ می‏نویسد، "چون قانونی مثل جاذبه وجود دارد، جهان تاکنون توانسته و خواهد توانست که خود به خود، از هیچ به وجود آید. ایجاد خودبه‏خودی، دلیل وجود چیزها است به جای نبودن‏شان ."
نميدونم چي بگم ... فقط اين سئوال هنوز براي من باقی مونده كه همان ذرات از كجا آمده اند و آن نيروي جاذبه چطور بوجود آمده است...... شايد ما در تعاريف اوليه خداوند مانده ايم؟؟!!!

آب ... عسل ... شراب ... شیر ... و میوه در بهشت

می گفت :
این وعده هایی که برای پرهیزکاران و نیکوکاران در قرآن کریم آمده را باید بصورت عرفانی به آنها نگاه کرد ... اینکه میگوید در بهشت نهرهایی از آب زلال و شیر و عسل و شراب روان است و میوه های بهشتی در آن وجود دارد را باید با چشمی دیگر دید. هر چه که ما از این دنیا برداریم به آن طرف خواهیم برد و در حقیقت بقول قدیمی ها هر چه بکاریم در آخر درو خواهیم کرد. در عالم عرفانی : آب کنایه از علم ... عسل کنایه از اخلاق نیکو ... شراب کنایه از حکمت ... شیر کنایه از تربیت و پرورش .... و میوه کنایه از عمل صالح است.باید دید چطور در این دنیا عمل کرده ایم و این عناصر پاک و زلال و خوش طعم را چقدر توانسته ایم به آن دنیا ببریم .... باید ظرف وجودی خود را بزرگ کنیم و با یادگیری علم ... داشتن اخلاق نیکو و حکمت ... تربیت صحیح و عمل نیکو به زندگی سرشار از خوبی ها بشتابیم ......

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

مثل بادبادک


خوبی بادبادک اینه که
می‌دونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده
ولی بازم تو آسمون می‌رقصه و می‌خنده

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

آسان بينديش راحت زندگي كن

ميگويند در یک كشور مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.
آسان بينديش راحت زندگي كن

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

لالايي

ديشب خيلي خسته بودم ... رفتم بخوابم ... خوابم نميبرد ... به ياد اون شب هايي افتادم كه من و كيانا كنار هم ميخوابيديم و من براش لالايي ميگفتم ... و يواش يواش با دستم نوازشش ميكردم و اون هم آروم آروم خوابش ميبرد ... حس كردم كه پيشم هست ... حس كردم دوست دارم بازم نوازشش كنم ... دلم بد جوري تنگش شده بود ... يادش بخير شبهايي كه من خوابم مي اومد و كيانا خوابش نمي اومد و حالا نوبت اون بود كه نوازشم كنه و برام لالايي بگه ... نمي فهميدم كي خوابم برده وقتي چشم باز ميكردم ... ميديدم كه نازنينم كنارم خوابيده ....... دلم براي اون لحظات حسابي تنگ شده ... براي لحظاتي كه هيچوقت نمي آيند... براي زمانهايي كه بهترين و شيرين ترين لحظات زندگيم بود.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

خوشبختی


خوشبختی برابر است با امکانات تقسیم بر توقعات .... هر چه توقعاتمان نسبت به امکاناتمان کمتر باشد خوشبخت تر خواهیم بود ... توی دنیای روزمره هر چه نسبت به داشته هایمان توقع داشته باشیم سعادتمند تر خواهیم بود ... خانواده ای را میبینیم که چهار - پنج نفره سوار موتورسیکلت شده اند و شاد و خوشحال هستند و دو نفر زن و شوهر را هم میبینیم که سوار ماشین آخرین سیستم هستند و اخم میکنند ... شاید مثلاْ فلان سرویس جواهر را برایش نخریده !
این داستان رو در جایی دیدم که یک نفر هشتاد ساله مغازه ای دارد و پالوده میفروشد ... بهترین پالوده و با بهترین کیفیت اما مقداری که درست میکند تا ظهر تمام میشود ... مغازه ای کوچک دارد اما توقع او همین است و خوشبخت است .... او بمقدار نیازش تولید میکند و انتظار ندارد که مغازه ای بزرگ راه بیاندازد و پولش از پارو بالا برود ... جالب اینجاست که طرز برخوردی که او با مشتریانش دارد را هیچگاه نمیتوان با فروشنده های عصر حاضر مقایسه کرد ... برخوردی کاملا بااحترام و رضایتمندی ... چون او خوشبخت است و آن را با بقیه به اشتراک میگذارد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

چرا من مرد هستم یا دیگری زن است ؟

چرا من مرد هستم یا دیگری زن است ؟ چرا یک نفر چشمش خوب میبیند و دیگری کور است ؟ نگاه اکثر ما به زندگی همیشه به دنبال عدل و مساوات بوده غافل از اینکه عدالت به معنای مساوی بودن نیست ... در یک کندوی زنبور.... زنبور کارگر هست .... زنبور نر هست ... زنبور ملکه هست و... و هرکدام وظیفه خودشان را دارند و کمال هرکدامشان نیز متفاوت است مثلاْ کمال زنبور کارگر این است که کارگر باشد و کمال زنبور ملکه هم برایش مشخص است هیچکدامشان هر کاری بکنند نمیتوانند جای دیگری را بگیرند ... در حقیقت این گوناگونی نظمی را ایجاد کرده ... اگر همه زنبورها ملکه میشدند چه میشد ؟ پس بقا و دوام آنها که همگی بر اساس عدل الهی است بر همین گوناگونی استوار است که این در مورد ما انسانها نیز صدق میکند و بدانیم که هر چه پیش میاید اگرچه از نظر ما به حق نباشد ... عین عدالت خداوند است.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

فاعل کل هستی

مي گفت :
يك كارخانه توليد برق را در نظر بگيريد ... برق توليدي به لامپ ، كولر ، بخاري و ... ميرسد . توليد نور ، سرما ، گرما و ... كار كدامشان است ؟ نيروگاه برق يا آنها ؟ ممكن است كولر يگويد كه سرما كار من است و یا بخاری بگوید گرما از جانب من است و یا لامپ بگوید نور را من تولید میکنم اما نيروگاه برق جواب ميدهد اگر من نباشم شماها هيچ كاري نميتوانيد انجام دهيد . همين مثال در مورد كارهاي ما در دنيا صدق ميكند كارهاي ما چه خوب چه بد چه نيك چه شوم همه از جانب اوست و اوست كه فاعل كل هستي است در حقيقت اعمال ما در دنيا با خداوند مشاع است ... اما در موعد حساب و كتاب تكليف اعمالمان مشخص ميشود و در آنجا افراض صورت ميگيرد. ذات اوست كه همه چيز در دستش است و اختيار همه چيز را دارد. اعمال ما بدون خواست و اراده او انجام نخواهد پذيرفت. نباید مغرور شویم که چون ما خواستیم توانستیم آدم خوبی شویم در اینجاست که میگوید اگر شرایطش را برایت جور نمیکردم هیچوقت نمیتوانستی .
ممکن است به خود مغرور شویم که مثلاْ به یتیمی کمک کردیم اما در روز حساب این عمل به ظاهر خوب بلای جان ما خواهد شد چون در آن خودپسندی بوده است و یا اینکه یک نفر دزد را در آن دنیا میبخشند چون دزد ناموس مردم نبوده و چشمش پاک بوده .
اعمال ما همه و همه باید با نگاهی به خداوند متعال صورت پذیرد و همواره بدانیم که بدون نظر و صلاح او هیچ چیزی اتفاق نخواهد افتاد.

تو....


برای دیدن تو از خاطره ها گذشته ام .............

پدر


همیشه همدم و راهنمایمان بودید ... برای ما اسوه ی تحمل و صبوری بودید ... دوستان و آشنایان و غریبه ها همیشه از محبت ها و خوبیهایتان میگفتند و میگویند و چه سخت بود از دست دادن پدری عزیز و مهربان در زمانی که بیشترین نیاز را به او داشتم .

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

ثروت کوروش کبیر پادشاه هخامنشی

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

فقط تو

کیـــــــــــــــــــــــــــــــــانا دختر عزیزم
این روزها خیلی خیلی دل تنگت هستم ... شاید هم بخاطر اینکه بیشتر جات رو پیشمون خالی میبینم ... نتونستم بیام پیشت ... اما همش توی دلم هستی و برای دیدنت دلم غش میره ... منو ببخش بابایی که نیومدم بهت سر بزنم ... خودت که میدونی ... آره تو واقعاْ دختر فهمیده ای هستی و بابایی رو درک میکنی ... هر جا و هر زمان به یادت هستم ... حس میکنم وقتی همه منو میبینن خودشونو به کوچه علی چپ میزنن و از همه چیز میگن غیر از تو ... شاید فکر میکنن با این حرفا من و مامانی رو ناراحت میکنن ... آره خب ممکنه حق با اونا باشه اما برای من همه چیزم و همه کسم تویی و بس.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

دایی اومد

بعد از ۱۱ سال دایی نادر اومد ... موقعی که رفت ... تو تازه بدنیا اومده بودی و حالا که اومده جات خیلی خالیه ... خیلی دوست داشتم تو هم بودی و مثل بقیه می پریدی تو بغل دایی و اون هم بهت میگفت : وای ماشاالله چقدر بزرگ شدی دایی جون ... حس عجیبی داشتم بابایی از طرفی خوشحال از اینکه همه خوشحالند و از طرف دیگه اینکه تو نبودی خیلی ناراحتم میکرد.... شاید هم بودی و ما رو تماشا میکردی ؟ ... همیشه و همه جا جات پیشمون خالیه کیانا جونم ...

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

تو نیکی می کن و در دجله انداز .....

می گفت : برای هیچ کاری نباید منتظر پاداش بود ... اگه کاری میکنیم نباید انتظار داشته باشیم که کسی هم برامون کاری انجام بده ... در عالم عشق برای رسیدن به معبود باید خودت رو فدا کنی بدون هیچ توقعی از او ...
تا زمانی که میگوییم : "تو نیکی می کن و در دجله انداز" مشکلی نیست اما وقتی "که" اومد شرط و شروط پیش میاد ..." که ایزد در بیابانت دهد باز "
نباید برای بدست آوردن ِ چیزی نیکی کنیم و برای دیگران خودمون رو وقف کنیم ... بهتر است این بیت اینجوری گفته بشه :
" تو نیکی می کن و در دجله انداز .... باز هم .... تو نیکی می کن و در دجله انداز ......"
ما باید کار خودمون رو انجام بدیم و برای رسیدن به معبودمان ... برای رسیدن به عشقمان بدون هیچ چشم داشتی بسویش برویم ... نکند نماز خواندنمان ... روزه گرفتنمان ... محبت کردنمان ...نیکی کردن ها ... خیریه دادن ها ... دست ایتام را گرفتن ها ... به فقرا کمک کردن ها ... و ... و ... رنگ و بویی بگیره که از خدایمان انتظار جبرانش را داشته باشیم.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

دوست یا دشمن

منوچهر احترامي داستان نويس كودكان و نوجوانان بود كه در اسفند 87 ديده از جهان فروبست
متن زير داستان كوتاهي از اوست
-------------------------------------------------------------------------------------------
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

به مسائل ساده نگاه کنیم

در يك شركت بزرگ كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت ، يك مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد :
شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد . او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است .
بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي ، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد . مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند :پايش ( مونيتورينگ ) خط بسته بندي با اشعه ايكس :بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين ،‌ دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد . سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند .
نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا ، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا يك كارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد :
تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

دو راه برای زندگی

جمله‌ اي از آلبرت اينشتاين :
دو راه براي زندگي كردن وجود دارد :
يك راه اين كه هيچ چيزي را معجزه ندانيد
و
ديگری اين كه همه چيز را معجزه بدانيد

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

به مناسبت ایام امتحانات !!!

تقلب: یک سری اعمال ننگین در صورت با عرضه بودن و این کاره بودن فرد امتحان دهنده نوعی هلو بپر تو گلو که به توجه به درجه درایت و تیزی استاد و مراقبان می تواند هلویش از هسته دار و خاردار تا آب هلو با طعم موز و عشق و حال متغیر باشد.
بیراهه ای است که اتفاقا آخرش به هدف ختم می شود!
شب امتحان: شب تلخ، شب ظلمانی یلدا، شب سوانح و سوختگی نا کجا آباد دانشجو، شبی که در آن نسکافه و قهوه از والیوم ده هم خواب آور تر میشوند. در این شب انسان تمام مصائب تاریخ بشر را نوش جان میکند.
یک نوع زلزله میان روزهای سال.
شب چشمهایش پف کرده و دهان کف کرده.
شب رقص و پایکوبی کلمات جزوه و کتاب بر سلسله اعصاب محیطی و مرکزی دانشجو.
جزوه: یک جور کاتالیزور که در صورت همکاری ابر و باد ومه و خورشید و اینا دانشجو را به سمت پاس شدن درس هل میدهد.
چکیده ی دانش تاریخ مصرف گذشته ی استاد.
وسیله ای که به طور معمول دانشجو با آن سر کار گذاشته می شود.
تنها شاهد ماجرای سوخاری شدن دانشجو در شب امتحان.
قوت قلبی که عاقبت آفت قلب می شود.
مراقب: موجودی ستمکار که متاسفانه چشم و گوش و باقی حواس را هم دارد. نمایشگاه ضد حال .
موجودی که روی سینه اش نوشته شده: من مراقبم، شما چطور؟ یک نوع تله موش زنده.
روز امتحان: لحظه ای که در آن دانشجو می خواهد سر به تن عالم و آدم نباشد.
روزی که در آن نگاه ها عمیق می شوند.
روزی که در آن دوست و دشمن با هم و در کنار هم به قربانگاه می روند.
نمره: تبلور میزان دانش، مهارت و دو دره بازی دانشجو، بها نه ای همیشگی برای اعتراض!
سوال: یک نوع شعور سنج استاد و دانشجو.
کلمات نفرت انگیزی که به نوبت و تک تک مثل نیزه در چشم دانشجو فرو می روند و لحظه به لحظه او را به عمق نادانی اش واقف تر میکند. انواع مختلف آن از تشریحی سیانوری تا تستی گوگوری مگوری متغیر است.
استاد: منبع علم، مولد دانش، نیروگاه انسانیت، تبلور دانایی، کوه توانایی، مایه ی افتخار ما بابا تو دیگه کی هستی، خود صفا، دارنده انواع و اقسام شفاء ، ضد جفا ، یاری دهنده ضعفا

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

آرزوهايمان !!!!


آرزوهاي ما داشته هاي ديگران است !!

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

انسانها

انسانها به چهار دسته اند :
بخشنده - جوانمرد - بخیل - فرومایه

بخشنده آن است که بخورد و بخوراند
جوانمرد آن است که نخورد و بخوراند
بخیل آن است که بخورد و نخوراند
فرومایه آن است که نه بخورد و نه بخوراند

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

جام جهاني فوتبال 2006


يادم نميره كه 4 سال پيش براي شاد كردنت و هيجان دادن به تو فوتبال جام جهاني نگاه ميكرديم و براي بازي ايران و مكزيك صورتهامون رو رنگ كرديم .... به يادم هست كه چقدر شادي ميكردي و خوشحال بودي .... يادم نميره با اينكه موهاي سرت ريخته بود اهميتي نميدادي و من و مامان رو دلداري ميدادي .... به يادم هست كه وقتي موهامو مثل تو كردم چقدر خوشحال شدي و گفتي " حالا دوتامون مثل هم هستيم !! "...چه روزگاري داشتيم بابايي ... در كمال خستگي و ناراحتيها در مورد بيماريت باز هم دلمون يه ذره شاد بود .... دخترم ... كيانا جونم ... دلم گرفته ... دلم تو رو ميخواد ... دلم خيلي خسته است ...

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

خسته شدم


نمیدونم داره چه بلایی به سرم میاد ... خسته شدم ... یه زمانی حس میکردم که امروزم بهتر از دیروزم شده ... یه کم بعد دیدم امروزم با دیروزم یکی هست !!!! ... حالا دیگه اینجوری هم نیست ... حس میکنم امروزم از دیروزم بدتر شده ... نمیدونم چکار کنم ... از همه چیز خسته شدم ... ای کاش حداقل در جا میزدم اما میبینم که نه تنها متوقف نیستم بلکه به عقب دارم میرم ...............

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

شيطان


امروز ظهر شیطان را دیدم. نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت.
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه، آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

احترام


احترام گذاشتن خیلی خوبه و بازتابش به خودمون بر میگرده .. بگذریم که الان احترام بین مردم کم شده و هر کسی میخواد کار خودش رو راه بیاندازه بقول یکی از دوستان :هر وقت خواستید وارد اتاقی بشید اول در بزنید حتی اگر بدونید کسی داخل اتاق نیست ... باید به فضای اون اتاق هم احترام گذاشت ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

برای چی خودتون رو دست کم گرفتین ؟


برای چی خودتون رو دست کم گرفتین ؟ .... هر سال منتظر میشین که یک روز بخصوص برسه و مردهای بیچاره رو داغ کنین ... کادوی روز زن میخاین؟ ... کادوی روز مادر میخاین؟ ... کادوی روز مادر زن ؟ ... کادوی؟ .... ای بابا ....اینقدر خودتون رو دست کم نگیرین ... امان از دست این خانمها که انتظارات الکی دارن ... خب چرا فقط یک روز ؟ ... مگه روزای دیگه اشکالی داره .... چرا فقط این روز رو باید بهتون تبریک بگیم ؟ ... چرا در طول سال ناز و عشوه تون کم میشه ... مادر منتظر میمونه که این روز برسه .. همسر ... و ... میگن: من انتظاری ندارم .. یه شاخه گل بسه ... اما موقع عمل که میشه میپرسن خب برای اون یکی چی خریدی ... کادوی مادر با مادر زن یکی هست ؟ کدومش گرون تره ؟ ... کادوی همسر با مادر چطور ؟ ...
هر روزتون رو روز زن بدونید و این رو هم بدونید که با محبت خودتون عشق و علاقه ها بیشتر و بیشتر خواهد شد ... والا ما مردها هیچ دشمنی باهاتون نداریم ... خودتون رو دست کم نگیرین ... ما که همیشه و هر روز سمعاْ و اطاعتاْ بودیم ... پس روزتون رو منحصر به یک روز ندونین
خانمهای عزیز روزتون همیشه مبارک باشه هر روز و هر لحظه ...

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

رسیدن به کمال ...

در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود ... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است.اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنندو سپس داستان زیر را درباره شایا گفت: یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است.فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم .... درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه ... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند.توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت.شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد ... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید.وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید.دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند ...همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه ...پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند ...
این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیمهیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریماطرافیان ما هم همین طورندپس بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیمبلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

بارون

بارون مي اومد ، كوچولو از اتاقش رفت بيرون ، رفت تو حياط ... قطره هاي بارون روي سرش مي ريخت ، سرش رو كرد بالا ... صورتش خيس شد ، پيش خودش گفت : اي كاش اين بارون ها و قطره ها مال من بودند ... يه دفعه فكري به سرش زد ... دويد به سمت خونه ... از توي آشپزخونه يه ظرف برداشت و دوباره اومد توي حياط .. با دو تا دست كوچيكش ظرف رو به سمت آسمون گرفت ... قطره هاي بارون مي ريخت توي ظرف ... كم كم ظرف از بارون خيس شد ... و مقداري آب بارون توش جمع شد ، كوچولو خيلي خوشحال بود ... ظرف رو برداشت و يه در روش گذاشت .. برد توي اتاقش ... تا نزديكاي صبح نگاهش ميكرد ... يواش يواش خوابش برد ... وقتي بيدار شد ديد بارون داره نگاهش ميكنه ... بهش گفت : صبح بخير ... اونم گفت : صبح بخير .... گفت : چرا منو از دوستام جدا كردي ... گفت : چون دوستت دارم .. تازه ناراحت نباش هر دفعه كه بارون اومد بازم ميبرمت بيرون و بقيه دوستات رو هم ميذارم بيان پيشت و هي بزرگ و بزرگتر بشي ... بارون خوشحال شد و باميد اينكه بزرگ بشه خوابيد.
فردا بازم بارون اومد ، كوچولو ظرف بارون رو برد توي حياط و درش رو باز كرد ... ظرف از بارون تا نصفه پر شد. اونو برد تو اتاقش و بهش گفت : چه احساسي داري ؟ گفت : احساس ميكنم بزرگ شدم .. دارم رشد ميكنم .. دارم آدم حسابي ميشم ...
چند روز گذشت ... بارون توي ظرف داشت خسته ميشد .. آخه حبس بود و جايي نداشت كه بره ... دوباره بارون اومد ... كوچولو ظرف رو برد توي حياط ... حالا ديگه ظرف لبالب شده بود .. بارون به كوچولو گفت: من خيلي بزرگ شدم فكر نميكني اين ظرف براي من كوچيكه ؟ .. كوچولو گفت : آره راست ميگي ... رفت توي آشپزخونه و يه ظرف بزرگتر برداشت و همه بارون رو كه حالا بزرگ شده بود ريخت توي ظرف بزرگتر.... حالا بارون يه كم راحت شد اما فكر ميكرد كه حالا باز هم جا داره كه بزرگتر بشه ... يعني تا چه حد ميتونم بزرگ بشم ؟ .. پيش خودش فكر ميكرد بزرگترين ظرف تو خونه ي كوچولو چه اندازه است ؟ به كوچولو گفت من تا چه اندازه بزرگ ميشم ؟ ... كوچولو گفت: من تو رو خيلي دوست دارم .. ميخوام كه هميشه پيشم باشي و هرچي كه بزرگ هم بشي دوست دارم باهام باشي حالا اندزه ات هر چي ميخواد باشه ... بارون گفت منم دوستت دارم اما بايد بزرگ بشم بايد ببينم تا چقدر ميتونم رشد كنم .........
بازم بارون اومد و ظرف هاي بزرگ و بزرگ و بزرگتر ... بازم بارون رشد كرد ... عاقل شد ... قطره هاي ديگه كه بهش ملحق ميشدند تجربه هاشون و ديدني هاي دنيا رو براش تعريف ميكردند .... ديگه اونقدر رشد كرده بود كه ظرف ها براش جا نداشتند ... گنجايش اون رو نداشتند ....بارون به كوچولو گفت : خيلي دلم ميخواد پيشت باشم اما ديگه ظرفي نمونده كه من برم داخلش و برام كوچيك نباشه ... من خيلي رشد كردم .. بايد به جايي برم كه گنجايش من رو داشته باشند ... بايد به جايي برم كه از همون جا اومدم ... اما دلم برات تنگ ميشه ... چيكار كنم ... كوچولو گفت : خب پيش من بمون ... نرو ! ... بارون گفت : تو دوست داري من زجر بكشم ؟ ... اينجا برام خيلي تنگه ... جام نيست .... كوچولو گفت : خب اگه تو ناراحت بشي... من نميخوام ناراحتيتو ببينم ... برو جايي كه همه از جنس تو هستند ... پاك و زلال ... خالص و ناب ... من كمكت ميكنم ... مي برمت و مي ريزمت توي رودخونه پيش دوستاي خوبت و از اونجا هم به درياها و اقيانوس ها ميرسي.... تو از اونا هستي و بايد پيش اونا بري ... وقتي با اونا باشي خيلي خيلي بزرگ ميشي .... بزرگتر از هر قطره اي .... بارون گفت : تو درست ميگي اما بدون كه من هميشه به ياد تو هستم براي همين هروقت كه دلت برام تنگ شد پيشت ميام ... ناراحت نباش ...
كوچولو يه بوس محكم به بارون كرد و بردش كنار رودخونه .... فرستادش پيش دوستاش ....
دلش براش تنگ شد ... دوست داشت پيشش باشه ... اما اون ديگه رفت ... رفت كه در همه جا باشه ... ديگه همه جاي دنيا بود تمام آب هاي دنيا جزئي از اون بودند ..... كوچولو بغض كرد ... ناراحت بود كه اون رفته ... يه قطره اشك از چشمش اومد پايين ... خوشحال شد ... ديد هروقت كه دلش براي بارون تنگ ميشه اون از چشمش سرازير ميشه . صورتش رو قلقلك مي ده.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

به سفارش صبا



یک عکس از کیانا خواسته بودی .... با اینکه وبلاگم عکس کیانا رو زیاد داره ولی این اختصاصی برای شما



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

کیانا


حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ رو برو
هیچ نمیخواهد،
فقط میگوید: کو کو...
پی نوشت:پیشکش به کیانا( فرشته کوچولوی دوست داشتنی) که
دیگه پیش ما نیست.
با تشکر از صبای عزیز که شعر زیر را برای کیانا در
وبلاگش گذاشته... ممنونم صبا جان

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

چشم من بیا منو یاری بکن گونه هام خشکیده شد کاری بکن


چشم من بیا منو یاری بکن گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
هر چی دریا رو زمین داره خدا با تمام ابرای آسمونا
کاشکی میداد همه رو به چشم من تا چشمام به حال من گریه کنن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
قصه ی گذشته های خوب من خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانو بزارم تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیشکی مثل من غم نداره مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه چرا چشمم اشکشو کم میاره
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
خورشید روشن ما رو دزدیدن زیر اون ابرای سنگی کشیدن
همه جا رنگ سیاه ماتمه فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
سرنوشت چشماش کور نمیبینه زخم خنجرش میمونه رو سینه
لب بسته سینه ی غرق به خون قصه ی موندن آدم همینه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

فقط یکبار

دلم خوش است ،
که شايد ترديد ،
قلبت را بلرزاند
شايداضطراب ،
پایت را لنگ کند
شايد نفس نفس زدن هاي شبانه ي من
خوابت را بدزدد
وتو فقط یکبار
براي پيدا کردن خوابت
به رويايم باز گردي .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

" سرها در گریبان است !!!!!!"

هیچ کس کاری به دیگری نداره ... همه بدون توجه از کنار هم رد میشن ... باغبانی که برای لذت ما مشغول آبیاری گل ها هست ... رفتگری که برای تمیزی محیط اطرافمون کار میکنند ... از کنارشون رد میشیم بدون حتی یک سلام به اونا ... بدون یک خسته نباشید ... چه اشکالی داره که سنشون از ما کمتر یا بیشتر باشه ... به همسایه هامون هم کاری نداریم ... حتی اسم همسایه هامون رو نمیدونیم !!! ما به کجا داریم میریم ... بعد میگیم این نسل جدید به بزرگترهاشون احترام نمیذارن !!! ما چه احترامی را به اونا گذاشتیم ... چه رفتار خوبی را جلوشون انجام دادیم که اونا یاد بگیرن... یاد شعر اخوان میافتم : " سرها در گریبان است !!!!!!"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

سگ و سنگ

الهی
چون سگی را برین درگاه بار است
رهی را با نومیدی چکار است
الهی
سگ را بار است
و سنگ را دیدار است
گر من ز سگ و سنگ کم آیم عار است

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

آگهي

بعضی از آگهی های تبلیغاتی و هشدارهای عمومی واقعاْ با فکر و علمی تهیه میشوند... مثل عکس زیر که تشویق در مورد بستن کمربند ایمنی است :


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

دور از تو من ندانم زیست

از تو مهرم چو در نهاد بود
من کیم تا مرا مراد بود؟
جز مرادت مرا مرادی نیست
غیر از این خاطری و یادی نیست
هر که او در غم تو دل بنهاد
آرزوها به آزروی تو داد
شوق دلها ارادت تو بود
ذوق جانها عبادت تو بود
تا که خاک درت پناه من است
آستان تو سجده گه من است
من ز کوی ات به در ندانم رفت
زآن که ز این در کجا توانم رفت؟
ز این سخن ها خلاصه دانی چیست؟
آن که دور از تو من ندانم زیست
گر چه داری چو من هزار هزار
ختم گشت این سخن بر این گفتار

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

ترجمه غلط

میگفت :
سالیان سال است که با ترجمه غلطی که به خوردمان داده اند معنای درست کلام خدا را نفهمیدیم . معنای " لا اله الا الله " را اینطور گفته اند : هیچ خدایی جز خداوند بزرگ نیست ... و ما هم همیشه گفتیم که بله این را قبول داریم و بر منکرش لعنت و هیچ بتی را نخواهیم پرستید . و به کار خودمان ادامه میدهیم بدون اینکه بدانیم منظور اصلی چه بوده است.
اما براستی معنای آن چیست . لغت " اله " یعنی : معشوق و عشق و در حقیقت اینطور گفته میشود که هیچ عشق و معشوقی را نباید جایگزین خداوند کنیم ... آیا ما این کار را میکنیم ... یک تصادف کوچک با ماشینمان میکنیم و آه و ناله مان در میآید ... معبودمان را تبدیل کرده ایم به : کار ... پست .. مقام .. همسر .. فرزند ... پول .. ثروت ... آیا خدای بزرگ نمیتواند در یک چشم به هم زدن همه را نابود کند و از ما بگیرد؟ همه چیز در دست اوست و هر چه بخواهیم فقط باید از او طلب کنیم که صلاح ما را خود او میداند و بس .........

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

نقاشي روي ديوار















۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

ميخواهمت ..........


عزيزم ....................
چه بي تابانه ميخواهمت اي دوريت آزمون تلخ زنده بگوري


۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

پشت سر هر مردي يك زن باهوش قرار دارد

Barbara Walters, did a story on gender roles in Kabul , Afghanistan ,several years before the Afghan conflict. She noted that women customarily walked five paces behind their husbands.She recently returned to Kabul and observed that women still walk behindtheir husbands. Despite the overthrow of the oppressive Taliban regime, the women now seemto, and are happy to, maintain the old custom. Ms. Walters approached one of the Afghani women and asked, 'Why do you nowseem happy with an old custom that you once tried so desperately to change?' The woman looked Ms. Walters straight in the eyes, and without hesitationsaid, 'Land Mines.' Moral of the story is (no matter what language you speak or where you go): BEHIND EVERY MAN, THERE'S A SMART WOMANزناني كه جايگاه خود را مي شناسند: خانم باربارا والترز كه از مجريان بسيار سرشناس تلويزيون هاي معتبر آمريكاستسالها پيش از شروع مبارزات آزادي طلبانه افغانستان داستاني مربوط به نقشهايجنسيتي در كابل تهيه كرد. در سفري كه به افغانستان داشت متوجه شده بود كه زنانهمواره و بطور سنتي 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه مي روند.خانم والترز اخيرا نيز سفري به كابل داشت ملاحظه كرد كه هنوز هم زنان پشت سرهمسران خود قدم بر مي دارند و علي رغم كنار زدن رژيم طالبان، زنان شادمانه سنتقديمي را پاس مي دارند.خانم والترز به يكي از اين زنان نزديك شده و مي پرسد: چرا شما زنان اينقدرخوشحاليد از اينكه سنت ديرين را كه زماني براي از ميان برداشتنش تلاش مي كرديدهمچنان ادامه مي دهيد؟اين زن مستقيم به چشمان خانم والترز خيره شده و مي گويد: بخاطر *مين هاي زميني**نتيجه اخلاقي اين داستان: مهم نيست كه به چه زباني حرف بزنيد و يا به كجابرويد پشت سر هر مردي يك زن باهوش قرار دارد

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

شاد كن جان من كه غمگــــــين است رحم كن بر دلم كه مسكيــــــــــن است


شاد كن جان من كه غمگــــــين است رحم كن بر دلم كه مسكيــــــــــن است
روز اول كه ديدمت گفتـــــــــــــــــــم آن كه روزم سيه كند ايــــــــــــن است
روي بنما تا نظاره كنــــــــــــــــــــــم كه آرزوي من از اين جهان ايـن است
دل بيچاره را به وصل دمــــــــــــــي شادمان كن كه بي تو غمگـــــين است
بي رخ ات دين من همه كفـــــر است با رخ ات كفر من همه ديــــــــــن است
گهگهي ياد كن به دشنــــــــــــــــــامم سخن تلخ از تو شيريـــــــــــــــــن است
دل به تو دادم و ندانستـــــــــــــــــــــم كه تو را كبر و ناز چنديـــــــــــن است
بنوازي و پس بـــــــــــــــــــــيآزاري آخر اي دوست اين چه آييــــــــــن است
كينه بگذار و دلنوازي كـــــــــــــــــن كه عراقي نه در خور كيــــــــــــن است

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

بادكنك قرمز، زرد ، آبي


در يك شهربازي پسركي سياهپوست به مرد بادكنك فروشي نگاه مي كرد كه از قرار معلوم فروشنده مهرباني بود. بادكنك فروش يك بادكنك قرمز را رها كرد تا در آسمان اوج بگيرد و بدينوسيله جمعيتي از مشتريان جوان را جذب خود كرد . سپس بادكنك آبي و همينطور يك بادكنك زرد و بعد ازآن يك بادكنك سفيد را رها كرد . بادكنك ها سبكبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپديد شدند. پسرك سياهپوست هنوز به تماشا ايستاده بود و به يك بادكنك سياه خيره شده بود
تا اين كه پس از لحظاتي پرسيد :
آقا! اگر بادكنك سياه را رها مي كرديد بالاتر مي رفت ؟
مرد بادكنك فروش لبخندي به روي پسرك زد و با دندان نخي را كه بادكنك سياه را نگه داشته بود بريد و بادكنك به طرف بالا اوج گرفت و گفت : " آن چيزي كه سبب اوج گرفتن بادكنك مي شود رنگ آن نيست بلكه چيزي است كه در درون خود بادكنك قرار دارد .
رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نيستند... مهم درون آدمه ، چيزي كه در درون آدم ها است
تعيين كننده مرتبه و جايگاهشونه و هرچقدر ذهنيات ارزشمندتر باشه ، جايگاه والاتر و
شايسته تري نصيب آدم ها ميشه.

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

ایران ؟؟




اگر کسی میخواد بدونه که کد های قید شده در پلاک های خودرو ها مربوط به کدام شهر و استان هست به جدول زیر یک نگاهی بیاندازه :
استان
شهرستان
تهران
* مناطق شمالی شهر تهران *
مناطق : 1،2،3،4،5،7،8،22کد پلاک :11
کدهای ذخیره : 44و77
* مناطق مرکزی تهران *
مناطق : 2،6،10،11،12کد پلاک : 22
کدهای ذخیره : 55 و88
* مناطق جنوبی تهران*
مناطق : 9،13،14،15،16،17،18،20،21 کد پلاک : 33
کد های ذخیره : 66 و99
کرج :۶۸
اسلام شهر و سایر شهرستانها‌: 78
کد ذخیره : 21
فارسکد پلاک مرکز استان :63 کد ذخیره : 93
کد پلاک شهرستان های استان : 73و83
اصفهان کد پلاک مرکز استان : 13 کد ذخیره : 53
کد پلاک شهرستان های استان :23و43
خراسان(شمالی رضوی جنوبی)کد پلاک مرکز استان : 12 کد ذخیره : 52
سایر شهرهای خراسان،خراسان شمالی،رضوی و جنوبی کد پلاک : 32،42
مازندرانکد پلاک مرکز استان :62 کد ذخیره : 82 و92
کد پلاک شهرستان های استان :72
آذربایجان غربیکد پلاک مرکز استان : 17کد ذخیره : 37
کد پلاک شهرستان های استان :27
آذربایجان شرقی
کد پلاک مرکز استان : 15
کد پلاک شهرستان های استان :25و35
همدان
کد پلاک مرکز استان : 18کد ذخیره : 38
کد پلاک شهرستان های استان :28
کرمانشاه -کد پلاک مرکز استان : 19کد ذخیره : 39
کد پلاک شهرستان های استان :29
مرکزی کد پلاک مرکز استان : 47 کد ذخیره : 67
کد پلاک شهرستان های استان :57
خوزستانکد پلاک مرکز استان :14
کد ذخیره : ندارد
کد پلاک شهرستان های استان :24و34
گیلان
کد پلاک مرکز استان: 46کد ذخیره : ندارد
کد پلاک شهرستان های استان :56 و76
قم
کد پلاک مرکز استان : 16کد ذخیره : 36
کد پلاک شهرستان های استان :26
یزدکد پلاک مرکز استان : 54کد ذخیره : 74
کد پلاک شهرستان های استان :64
کرمان
کد پلاک مرکز استان : 45کد ذخیره : 75
کد پلاک شهرستان های استان :65
کردستان کد پلاک مرکز استان : 51
کد پلاک شهرستان های استان :61
زنجان
کد پلاک مرکز استان : 87
کد پلاک شهرستان های استان :97
قزوین
کد پلاک مرکز استان :79
کد پلاک شهرستان های استان :89
لرستانکد پلاک مرکز استان :31
کد پلاک شهرستان های استان :41
چهار محال و بختیاریکد پلاک مرکز استان :71
کد پلاک شهرستان های استان :81
استان گلستانکد پلاک مرکز استان :59
کد پلاک شهرستان های استان :69
استان سمنانکد پلاک مرکز استان : 86
کد پلاک شهرستان های استان :96
سیستان و بلوچستان
کد پلاک مرکز استان :85
کد پلاک شهرستان های استان :95
بوشهرکد پلاک مرکز استان :48
کد پلاک شهرستان های استان :58
هرمزگانکد پلاک مرکز استان :84
کد پلاک شهرستان های استان :94
اردبیلکد پلاک مرکز استان :91
کد پلاک شهرستان های استان :91
ایلام
کد پلاک مرکز استان : 98
کد پلاک شهرستان های استان :98
کهگیلویه و بویر احمد
کد پلاک مرکز استان :49
کد پلاک شهرستان های استان :49

توضیحات 1 :
در هر استان اولین کد عددی با حروف (ب- ج - د - س- ص- ط- ق – ل- م- ن- و ) برای مرکز استان و کد عددی بعدی با یک حرف برای شهرستان در استانها تعیین گردیده است .
نكته : شهرهاي اطراف مراكز استانها پلاكشان 10 واحد بيشتر استر( ۱۰ تا ۱۰ تا بالا می رود اما اگر با کد تهران یکی شده ۲۰ تا بالاتر میرود).
کرمانشاه : 19 است و شهرهاي ديگر استان کرمانشاه 29 كه البته هر شهر با يك حرف مشخص مي شود.
بطور مثال کدهای اختصاص یافته به استان کردستان 61-51 می باشد :کد 51 با حروف ( ب - ج - د - س - ص - ط - ق - ل - م - ن - و ) برای سنندج .
کد 61 با حرف ب به شهرستان سقز .
کد 61 با حرف ج به شهرستان بیجار .
کد 61 با حرف د به شهرستان بانه.کد 61 با حرف س به شهرستان قروه .
کد 61 با حرف ص به شهرستان مریوان.
کد 61 با حرف ط به شهرستان دیواندره.کد 61 با حرف ق به شهرستان کامیاران .
کد 61 با حرف ل به شهرستان سروآباد .اختصاص یافته است

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

سال جديد



در سال جديد براي همه دلي شاد و دور از غم و تن سالم آرزومندم

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

سور يا سوز

به قول یکی از دوستان زرتشتی ام :سابقه مراسم چهارشنبه سوری بر میگرده به خیلی قدیم ها و همانطور که از اسمش پیداست در آن مراسم برای استقبال رسیدن بهار سور و شادمانی داشتند و چون زرتشتی ها به چهار عنصر " آب" و " باد" و " خاک " و" آتش " احترام میذارن در آن مراسم دور آتش جمع میشدند و جشن میگرفتند و با خوردن شیرینی و آجیل و میوه جات این رسم را به جا میآوردند. الآن هم اینگونه مراسم انجام میشه بین زرتشتی ها و رسمی مبنی بر پریدن از روی آتش و ترقه بازی وجود نداشته و نداره . اصلاْ پریدن از روی آتش که مورد احترام زرتشتیان بوده از زمان ورود اعراب به ایران متداول شده که آنها برای بی احترامی به سنت ایرانی ها اینکار را انجام میدادند.
یادش بخیر قاشق زنی که در حقیقت رسمی بود برای افراد نیازمند که در چند روز مانده به عید چادری بر سرشان بیاندازند و هدیه ای برای خود و خانواده شان از افراد خیٌر دریافت کنند تا عید شرمنده نباشند ... یادش بخیر فال گوش ایستادن دخترها برای اینکه از روی صحبت انجام شده ببینند آرزوشون برآورده میشه یا نه ... وااای خدایا یعنی میشه این ترقه ها و سرو صداها از این سنت برچیده بشه ؟

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

اگر فضل تو نباشد... من بر چه ام ؟


الهي
داني كه نه بخود به اين روزم !
و نه به كفايت خويش شمع هدايت ميافروزم
از من چه آيد ؟
و از كرد من چه گشايد ؟
طاعت من به توفيق تو ،
خدمت من بهدايت تو ،
توبه ی من برعايت تو ،
شكر من بانعام تو ،
ذكر من بالهام تو ،
همه تويي !
من كه ام ؟
اگر فضل تو نباشد ،
من بر چه ام ؟

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

چاي


بعضي هامون خيلي به چايي معتاد هستيم انگاري اگه اين سوخت رساني انجام نشه ميميريم .... اما آيا براستي چاي خستگي را از تن بيرون ميكنه ؟!!!!

شادیٍ اونها

میخواستم یه جورهایی برای خودم زندگی کنم و کاری به خواسته های اطرافیانم نداشته باشم و حداقل اولویت را به نیازهای خودم بدم ... روزی که حس میکنم میخواد به عمرم یک سال اضافه بشه برام مثل روز مرگم هست ...آخه چطور میشه که من باشم و کیانای نازنینم نباشه ... این رو بارها به اطرافیام گفتم ... اما نمیدونم چرا عده ای دوست دارن خواسته خودشون رو تحمیل کنند ... شاید فکر میکنن که دارن برام شادی ایجاد میکنن اما کاملاْ برعکسه ... برام خیلی خیلی سخت و تحمل ناپذیر هست ... اما باید مثل همیشه به خواسته های اونا عمل کنم ... عیبی نداره بذار اونا خوشحال باشن ... حتی اگه خوشحالیشون باعث غم بیشتر برام باشه ......

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

شادي ِ اونها

میخواستم یه جورهایی برای خودم زندگی کنم و کاری به خواسته های اطرافیانم نداشته باشم و حداقل اولویت را به نیازهای خودم بدم ... روزی که حس میکنم میخواد به عمرم یک سال اضافه بشه برام مثل روز مرگم هست ...آخه چطور میشه که من باشم و کیانای نازنینم نباشه ... این رو بارها به اطرافیام گفتم ... اما نمیدونم چرا عده ای دوست دارن خواسته خودشون رو تحمیل کنند ... شاید فکر میکنن که دارن برام شادی ایجاد میکنن اما کاملاْ برعکسه ... برام خیلی خیلی سخت و تحمل ناپذیر هست ... اما باید مثل همیشه به خواسته های اونا عمل کنم ... عیبی نداره بذار اونا خوشحال باشن ... حتی اگه خوشحالیشون باعث غم بیشتر برام باشه ......

عزيزم .............


كاش مي اومدي بابايي ... از هر جايي بيايي مهم نيست ... مهم اينه كه بيايي ... حتي توي خوابم

اون 6 نفر

طبق آمار جدید از هر صد هزار کودک در ایران ۱۵ نفر به انواع سرطان مبتلا میشن و از بین آنها هم ۶ نفرشون به سرطان خون ...............................................

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

گنجشك رو رنگ ميكنند و به اسم قناري بهمون ميدن

گنجشك رو رنگ ميكنند و به اسم قناري بهمون ميدن :
ماشين 206 رو جراحي زيبايي صورت (Face Lift) ميكنند و به اسم 207 و با قيمتي بالاتر به خوردمون ميدن ... واقعاً جالبه كه تمامي مشخصات 207i با +206 برابر هست و Platform هر دو با 206 يكسان هست حتي در شكل صندوق عقب آن هم هيچ تغييري ديده نميشه ... موتور و داخل ماشين هم يكي هستند اما چرا اين همه قيمت بالا ميره ؟ خدا ميدونه !
اينها هم عكس 207 واقعي و مشخصاد ابعاد آن :

اين هم مدل دو درب 207 با سقف متحرك:

و اينم عكس 207i كه با 206 فرق چنداني نداره:

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

مي گفت

می گفت : یک ماشین اگر بخواد درست کار کنه باید همه اجزائش سالم باشه اگه موتورش با قدرت نباشه و ضعیف باشه تو یک جایی از حرکت باز میمونه تو سر بالایی زور میزنه و شاید بالا هم نره اگه فرمانش خوب کار نکنه این ور و اون ور میره و راهی رو که میخوای بری نمیتونی بری ... اگه ترمز نداشته باشه سر پیچ میرفتی تو دره ........موتور ماشین برای ما آدما مثل علم مون میمونه ...فرمانش مثل ایمان و ترمزش مثل تقوا و پرهیزکاری .... اگه فقط علم داشته باشیم مثل یک ماشین پر قدرت هستیم که کنترلی نداره و واسه خودش هر طرف که بخواد میره این جور آدما میشن مثل اشخاصی که با داشتن دانش بالا و مدارج دکترا در خدمت جامعه نیستند و برای نابودی بشر اقدام میکنند ... اگه موتور ضعیف باشه و فقط فرمان باشه مثل آدمای خشک مقدس میشیم بدون دونستن اینکه برای چی و چرا میخواهیم به معبود برسیم ... پس باید هم علمش رو داشت و هم ایمان و البته تقوا و پرهیزکاری هم باید باشه که در مواقعی بشه ترمز کرد و مسیری را انحرافی نریم ....

بيمار از طبيب

الهی !
هر بیماری را شفاء از طبیب
و من بیمار از طبیبم.
هر که را از قسمت بهره است
و من بی نصیبم.
هر دل شده با یاری و غمگساری است
و من بی یار و غریبم.
همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم
غنوده هر کسی با یار و من بی یار چون باشــــــم

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

الهي

الهی
هر که تو را جوید
او را به نقد رستخیزی یابد
یا به تیغ ناکامی او را خونریزی باید
عزیز دو گیتی !
هر که قصد درگاه تو کند روزش چنین است ؟
یا بهره ی این درویش خود چنین است ؟

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

شكست



کیانا ....
داره یک سال دیگه میگذره و من و مامان هنوز نبودنت رو باور نداریم ... داریم به سال نو نزدیک میشیم و هیچ احساس خوبی از این واقعه ای که برای همه شادی آفرین هست نداریم ... سال ۸۹ سومین عید متوالی خواهد بود که تو پیش ما نیستی ... خدایا ما چطور این سالها رو گذروندیم ... ماه ها و روز های بدون تو ... ساعت هایی که از تو دوریم ... لحظات بی تو بودن !! ... آیا این بودن برایمان بدون تو لذتی هم دارد ؟ نه عزیزم ... یاد و خاطره تو هر لحظه در ذهنمان ... در روحمان ... در وجودمان هست و چگونه میتوانیم بخندیم و شاد باشیم و تو نباشی ... کیانای عزیزم ... میدونی چقدر دوستت داشتیم و داریم ... میدونی که برای بیشتر با تو بودن هر کاری کردیم ... شکست خیلی سخته بابایی ... آره عزیزم برای اینکه بتونیم تو رو داشته باشیم به هر دری زدیم اما شکست خوردیم ... شکستی که آثارش تا ابد روی کمرمان نشسته ................

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

بيا .....

بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی
نماند صبر و مرا بیش از این شکیبایی
بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات
بیا که چشم مرا بی تو نیست بینایی
بیا که بی تو دلم راحتی نمی یابد
بیا که بی تو ندارد دو دیده بینایی
ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

پرواز

مرغ باغ ملکــــوتم نیم از عالم خــــــاک چند روزی قفســی ساخته اند از بدنم
خرٌم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کــویش پر و بالی بزنم

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

جانش رفت و جان ديگر زنده شد

همچو جان بي گريه و بي خنده شد
جانش رفت و جان ديگر زنده شد
حيرتي آمد درونش آن زمان
كه برون شد از زمين و آسمان
جستجويي از وراي جستجو
من نميدانم تو ميداني بگو
حال و قالي از وراي حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقه اي نه كه خلاصي باشدش
يا به جز دريا كسي بشناسدش
مولانا میفرماید :
آيا جز خود دريا كسي قطره را كه از اوست ميشناسد و خواهان اوست؟ ... دريا به زبان حال ميگويد: اي قطره من آنچه دارم در تو نيز هست ماموريت ناخواسته ات پايان يافت اكنون در آغوشم بازگرد ... و قطره ميگويد: از هجران سوختم مرا در آغوش بگير و در بيقراريت قرارم ده كه بس بيقرارم.

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

فریاد که از هجر تو جانم به لب آمد

فریاد که از هجر تو جانم به لب آمد
هیهات که دور از تو همه ساله چنینم
دارم هوس آن که ببینم رخ خوبت
پس جان بدهم ، نيست تمنّا به جز اينم
آن رفت دريغا كه مرا دين و دلي بود
از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دينم

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

كجايي؟



یادم میاد وقتی برای مسافرت به کرمان رفته بودیم و توی بازار اونجا برای دو سه دقیقه دست مامان رو ول کرده بودی و ما تو رو گم کرده بودیم .... وای خدا ... چی کشیدیم توی اون دو سه دقیقه ... دنیا داشت رو سرمون خراب میشد که عمو فرزین تو رو پیدا کرد و با خوشحالی آورد پیشمون ... و من و مامان چه به سرمون اومد تو این مدت ... پیش خودم فکر میکنم چقدر پوست کلفت شدیم ... نه اینکه به یادت نیستیم بلکه میشه گفت کاری از دستمون بر نمیآد ... اون موقع امیدی داشتیم که پیدات کنیم اما حالا چی آیا امیدی هست ؟ ... حتی برای دیدنت توی خواب هم برام امیدی نمونده ... بابایی ... عزیزم ... مهربونم ... خوشگلم ... خیلی دنبالت میگردم ... تو خونه ... تو خیابون ... تو مهمونی ها ... جلوی مدرسه ها ... تو پارک ها ... کجایی...................................................................؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

رفتيم باغ

خواستیم از محیط خونه دور بشیم ... خواستیم یه کم حال و احوالمون تغییر کنه ... رفتیم باغ ... اما من و مامان همش به یادت بودیم ... میوه خوردنت توی باغ ... بازی کردنت ... غذا خوردنت که حسابی توی باغ اشتهات باز میشد .... شیطونی هات ... شیرین زبونی هات ... آره خوشگلم ...نتونستیم به یادت نباشیم اما جلوی بقیه خودمون رو نگه داشتیم که حال کسی گرفته نشه ... شاید بقیه هم همین کار رو میکردن ... همه تظاهر میکردیم که هیچ اتفاقی نیافتاده ... بعد از مدتها نتونستم خودم رو جلوی مامانی بگیرم و برات گریه کردم عزیزم ... دلم خیلی برات تنگه ... هر چی دور و برم رو نگاه میکنم هیچ چیزی نمیبینم که برام جالب باشه .... دارم خودم رو گول میزنم ... الکی خودم رو مشغول میکنم اما همش تظاهره ... بابایی قربونت بره الآن کجایی ... ما رو میبینی که چطور داریم له میشیم وقتی میبینم که یه نفر مثلاْ برای یک مریضی ناله میکنه به خودم میگم ... کیانای من با این همه درد و رنج خم به ابرو نمی آورد و به ما روحیه هم میداد .... تو چه دُرْ گرانبهایی بودی بابا ... دُردونه بابا ... مهربونم ... عزیزترینم ... میدونی که هر جا برم بیادت هستم و تا آخر عمرم غمت رو توی دلم دارم ... آتشی که در دلمون هست هیچگاه خاموش نمیشه ... خیلی دوستت دارم و برای دیدنت لحظه شماری میکنم ...

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

واي به حال كم فروشان

ويل اللمتففين : واي به حال كم فروشان
شايد اين آيه از قرآن براي خيلي ها آشنا باشه اما منظور از كم فروشان چيست ؟ آيا فقط كساني كه براي فروش اجناس خود از ترازو و وسايل اندازه گيري استفاده ميكنند شامل اين آيه ميشوند .آيا آنهايي را كه بدون ديدن كالا آن را ميفروشند را نيز شامل ميشود؟ اصلاً آيا منظورش فروشندگان است ؟ استادم ميگفت : اين آيه خيلي از مسائل را در بر دارد از خريد و فروش كالا و اجناس گرفته تا خدمت به خلق و مسائل زناشويي ... هر كدام از ما نسبت به خانواده مان تعهد دارم و بايد خللي در آن ايجاد نشود و در حقيقت كم فروشي نكنيم ... زن نسبت به شوهر و بالعكس ...فرزند نسبت به والدين و بالعكس ... و در مسايل ديگر مثل ... استاد و شاگرد ...دكتر و مريض ... رئيس و مرئوس ... انسان و محيط زيستش ... بشر و موجودات .......... ما و خداي بزرگ ....
خیلی باید مواظب باشیم که کم نفروشیم !!!

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

سفرنامه 7

درخت كريستمس در پايين ساختمان60 طبقه اي Sunshine 60 Bldg


پينگو( Pingo )همراه با خانواده اش !!! عروس و داماد ژاپني

!!!!!Pat , The Postman

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

سفرنامه 6

اين جا هم ديزني لند توكيو هست..... فقط و فقط به ياد كياناي عزيزم رفتم اونجا ... جاي همه بچه ها و بزرگ ها خالي بود










۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

بي تو

بي تو اي آرام جـــــانم زندگاني چون كنم

چون نباشي در كنارم شادماني چون كنم

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

سفرنامه 5


اين هم از كوچولو هاي ژاپني كه شانس بهشون رو كرده بود و تو اون كشور بدنيا اومده بودند



و اين آخري هم عكس يادگاري با يكي از اون ها كه همونطور كه ميبينين خيلي خوب داره به دوربين نگاه ميكنه !!!!

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

تن ...نفس...روح...كمال

استادم ميگفت :
بين روح و تن و نفس تفاوت هايي وجود داره .... تن انسان مانند يك وسيله نقليه هست مثل يك تاكسي ... روح انسان مثل سرنشين اون ميمونه و نفس آدمي راننده آن است حالا اين راننده (نفس)چقدر از سرنشين ( روح ) تبعيت كنه درصد رسيدن به كمالش رو نشون ميده ممكنه يك نفر نفس بدي داشته باشه و مسير درستي رو نره اما اگر نفس ،حرف روح رو گوش كنه ميتونه به كمال برسه ... كه البته كمال هم براي هر كسي فرق ميكنه مثلاً يك گربه رو هر كاريش كني و هر جور بهش غذا بدي نميتونه شير يا پلنگ بشه و كمال اون با كمال ديگري متفاوت است پس نبايد خود را با ديگري مقايسه كرد ...در مورد اينكه چقدر نفس حرف روح رو گوش كنه اين بستگي به فاصله اين دو از همديگه داره كه هرچه گناه بيشتر باشه اين فاصله هم بيشتره و در حقيقت نفس از روح فاصله ميگيره ... حالا نفس ما چطور ميتونه به كمال خودش برسه اين بستگي به ترك گناه و انجام كارهاي خير و تبعيت از روح خالص و پاك اون داره ...

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

سفرنامه 4

ساختار ساختمانها و خيابانهاي اونجا بسيار مدرن و پيشرفته بود و از تمام فضاي موجود استفاده ميكردند مثلاً همونطور كه در عكس ميبينين روي پشت بام يك مدرسه زمين ورزش درست كرده بودند ....


و اين هم يك نماي نزديك تر ....


اما در مورد خيابونها ميشه گفت همش رو هوا ساخته شده بود و اكثراً دو طبقه بود و نكته جالب نظم و رعايت مقررات بود ... عين كشور خودمون ....!!!

يه چيز جالب ديگه .... پله برقي منحني !!!
و اينم بلندترين ساختمون ژاپن كه هفتاد طبقه هست كه بنام Land Mark در يوكوهاما قرار داره

و تصوير بالا هم همون ساختمان از نماي دور همراه با نمايي از كوه فوجي ياما