۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

الهی..........

الهی
چون به تو نگریم
شاهیم و تاج بر سر
و چون به خود نگریم
خاکیم و از خاک بدتر
الهی
بر تارک ما خاک خجالت نثار مکن
و ما را به بلای خود گرفتار مکن
الهی
صبر از من رمید و طاقت شد سست
بدین شادم که نه به خود .... به تو افتادم
الهی
از کشته تو خون نیاید و از سوخته تو دود
کشته تو بکشتن شاد و سوخته تو بسوختن خشنود

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام رفيق!
نشد يك بار به وبلاگت سر بزنم و هوايي نشم. حال و هواي عجيبي داره. شايد به خاطر اينه كه از دل بر مياد پس به دل ميشينه. خيلي حرف براي گفتن دارم ولي مجال نه.
عجالتا اين رو داشته باش تا بعد:
يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور

اين دل غمديده حالش به شود دل بد مكن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نه‌اي از سر غيب
باشد اندر پرده بازي‌هاي پنهان غم مخور

حافظا در كنج فقر و خلوت شبهاي تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور