امروز مرا در دل جز یار نمی گنجد
و از یار چنان پر شد که اغیار نمی گنجد
در چشم پر آب من جز دوست نمیآید
در چشم پر آب من جز دوست نمیآید
در جان خراب من جز یار نمی گنجد
با این همه غم شادم که اندر دل تنگ من
با این همه غم شادم که اندر دل تنگ من
غم راه نمی یابد تیمار نمی گنجد
این قطره ی خون تا یافت از لعل لبش رنگی
این قطره ی خون تا یافت از لعل لبش رنگی
از شادی آن در پوست چون نار نمی گنجد
رو بر در او سر مست از عشق رخ اش زیراک
رو بر در او سر مست از عشق رخ اش زیراک
در بزم وصال او هشیار نمی گنجد
شیدای جمال او در خلد نیآرامد
شیدای جمال او در خلد نیآرامد
مشتاق لقای او در نار نمی گنجد
چون پرده براندازد عالم به سر اندازد
چون پرده براندازد عالم به سر اندازد
جایی که یقین آید پندار نمی گنجد
هم دیده ی او باید تا حسن رخ اش بیند
هم دیده ی او باید تا حسن رخ اش بیند
با دوست مرا در دل آزار نمی گنجد
از گفت بد دشمن آزرده نگردم زانک
از گفت بد دشمن آزرده نگردم زانک
با دوست مرا در دل آزار نمی گنجد
جانم در دل میزد گفتا که برو این دم
جانم در دل میزد گفتا که برو این دم
با یار در این جلوه دیّار نمی گنجد
خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
که اندر طبق انوار اطوار نمی گنجد