۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

رفتيم باغ

خواستیم از محیط خونه دور بشیم ... خواستیم یه کم حال و احوالمون تغییر کنه ... رفتیم باغ ... اما من و مامان همش به یادت بودیم ... میوه خوردنت توی باغ ... بازی کردنت ... غذا خوردنت که حسابی توی باغ اشتهات باز میشد .... شیطونی هات ... شیرین زبونی هات ... آره خوشگلم ...نتونستیم به یادت نباشیم اما جلوی بقیه خودمون رو نگه داشتیم که حال کسی گرفته نشه ... شاید بقیه هم همین کار رو میکردن ... همه تظاهر میکردیم که هیچ اتفاقی نیافتاده ... بعد از مدتها نتونستم خودم رو جلوی مامانی بگیرم و برات گریه کردم عزیزم ... دلم خیلی برات تنگه ... هر چی دور و برم رو نگاه میکنم هیچ چیزی نمیبینم که برام جالب باشه .... دارم خودم رو گول میزنم ... الکی خودم رو مشغول میکنم اما همش تظاهره ... بابایی قربونت بره الآن کجایی ... ما رو میبینی که چطور داریم له میشیم وقتی میبینم که یه نفر مثلاْ برای یک مریضی ناله میکنه به خودم میگم ... کیانای من با این همه درد و رنج خم به ابرو نمی آورد و به ما روحیه هم میداد .... تو چه دُرْ گرانبهایی بودی بابا ... دُردونه بابا ... مهربونم ... عزیزترینم ... میدونی که هر جا برم بیادت هستم و تا آخر عمرم غمت رو توی دلم دارم ... آتشی که در دلمون هست هیچگاه خاموش نمیشه ... خیلی دوستت دارم و برای دیدنت لحظه شماری میکنم ...

هیچ نظری موجود نیست: