۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

بی‌تو به سر نمی‌شود

بی همگان به سر شود .....بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم ....جای دگر نمی‌شود
دیده عقل مست تو ....چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو ....بی‌تو به سر نمی‌شود
جان ز تو جوش می‌کند.... دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند..... بی‌تو به سر نمی‌شود
خمر من و خمار من.... باغ من و بهار من
خواب من و قرار من.... بی‌تو به سر نمی‌شود
جاه و جلال من تویی.... ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی ....بی‌تو به سر نمی‌شود
گاه سوی وفا روی.... گاه سوی جفا روی
آن ِ منی کجا روی ....بی‌تو به سر نمی‌شود
دل بنهند برکنی... توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی... بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو اگر به سر شدی.... زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی ....بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو سری قدم شوم.... ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم ....بی‌تو به سر نمی‌شود
خواب مرا ببسته‌ای.... نقش مرا بشسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای.... بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو نباشی یار من.... گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من.... بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو نه زندگی خوشم.... بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم ....بی‌تو به سر نمی‌شود
هر چه بگویم ای سند... نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود.... بی‌تو به سر نمی‌شود

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

تو خيلي به خدا نزديكي



كيانا جونم

ميدوني چقدر جات خاليه ؟ .... ميدوني بابا و مامان براي ديدنت لحظه شماري ميكنن ؟ ... ميدوني مامان ديدنت توي خواب رو با چه لذتي برايم ميگه؟ ... ميدوني چقدر خسته ام از بس كه هر شب كه ميخوام بخوابم از خدا ميخوام كه تو رو توي خواب ببينم ولي آرزوم برآورده نميشه ؟ .... ميدوني چقدر از توضيح دادن اينكه چرا جايي نميريم خسته شدم ؟ .... ميدوني وقتي ميخوايم با خودمون باشيم و بقيه اصرار ميكنن كه چرا تنها هستيد ، چقدر سخته كه بهشون بگيم چه مرگمون هست ؟ ..... ميدوني كه اين روزا طاقت نداريم و دوتايي بي حوصله شديم ؟ ... ميدوني وقتي به تلفن زنگ ميزنم و توي پيغام گير صداي تو رو ميشنوم دلم چقدر ميريزه ؟ ... ميدوني چند بار الكي به خونه زنگ ميزنم كه صداتو بشنوم ؟ ... ميدوني براي بدست آوردن يك نشونه ، يك عكس ، يك نقاشي يا يك فيلم از تو حاضريم چه كارايي بكنيم ؟ .... ميدوني وقتي مردم رو ميبينم كه واسه چيزهاي الكي ناراحت ميشن ، چقدر براشون تاسف ميخورم كه قدر لحظات خوبشون رو نميدونن ؟ .. ميدوني وقتي ميبينم كه پدر يا مادري بچه اش رو ميزنه چقدر ناراحت ميشم ؟ .. آره عزيزم تو هميشه همه چيز رو ميدونستي و الآن هم كه بيشتر از اون موقع ها ميدوني .... بابايي ... تو خيلي به خدا نزديكي ... ازش بخواه كه كمكمون كنه ... شايد صداي كمك خواستن ما رو نشنوه ... ولي صداي ناز تو رو حتماً ميشنوه .....

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

کوه



امروز با تشویق یکی از دوستای خوبم رفتم کوه .... با اینکه واسم سخت بود ولی لذت رسیدن به اون بالا خیلی خوب بود ... وقتی از اون بالا میبینی که همه چیز کوچیکه و ما آدما واسه چی به سرو کله هم میپریم !!! .... عزیزم خوب بود ؟ خوشگلم دیدی بابایی برای نزدیک شدن به تو هر کاری میکنه ... من که خیلی از زمین بالا نرفتم دنیا برام بی ارزش بود ... تو که اون بالاها هستی چه حالی میکنی ؟ نه ؟ .... کاشکی میشد زودتر برسم بهت بیام اون بالا بالا ها پیشت ... قربونت برم الهی ... میدونم اگه اینجا هم بودی با هم شاد بودیم و حال میکردیم ... ولی ازت میخوام که دستم رو بگیری منو بکشونی پیشت .... کاشکی میشد .. کاشکی !!!

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

سوگ




به جستجوی تو

بر درگاه کوه می گریم،

در آستانه آب و علف.

به جستجوی تو

در معبر بادها می گریم،

در چار راه فصول،

در چارچوب شکسته ی پنجره ا ی

که آسمان ابرآلوده را

قابی کهنه می گیرد

.........................

به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد؟

جریان باد را پذیرفتن،

وعشق را

که خواهر مرگ است.

و جاودانگی

رازش را

با تو در میان نهاد.

پس به هیات گنجی در آمدی:

بایسته و آز انگیز

گنجی از آن دست

که تملک خاک و دیاران را

از این سان

دلپذیر کرده است!

نامت سپیده دمی است که بر پیشانی ی آسمان می گذرد

متبرک باد نام تو!

و ما همچنان

دوره می کنیم

شب را و روز را

هنوز را .......

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

بهش بگو عزیزم



خیلی جلوی خودمونو میگیریم ... سعی میکنیم که جلوی هم گریه نکنیم ... هر دوتامون تو خونه ساکت هستیم .. به ندرت حرفی میزنیم .. گاهگاهی برای تنوع یکی مون یه حرفی میزنه اگه معمولی باشه که هیچی ولی اگه خنده دار باشه بزور لبخندی میزنیم .. چون میدونیم ته دلمون غوغاست ... پیش بقیه هم که میریم کاری میکنیم که اونا ناراحت نشن و روی چهره خودمون نقاب میزنیم
دیشب ... دیشب شبی خاص بود نمیدونم واسه چی ...ولی عزیز دلم .. مامانت نتونست جلوی خودشو بگیره و بدون هیچگونه کنترلی گریه و زاری میکرد .. نمیدونستم چکار کنم .. البته منم همراهش شدم و بیادت گریه کردم ..اما دیشب یکی از اون شبایی بود که هر دومون با هم به بد بختیمون فکر میکردیم ...به اینکه چرا باید بدون تو زندگی کنیم .. آیا اصلاْ این اسمش زندگی هست ؟ .... به این فکر میکردیم که چقدر همه اطرافیامون از ما انتظارات زیادی دارند .... به این که همه میخوان که ما به زندگی عادی برگردیم .. به اینکه آخه مگه میشه بدون تو راحت بود ؟ ... به اینکه چرا همه فکر میکنند که ما توان زیادی داریم ... به اینکه چه کسانی دارن از زندگیشون می نالند اما امثال ما رو نمیبینن که داریم میسوزیم ... به اینکه چقدر آدمایی هستند که از زندگیشون راضی نیستند و ناشکری می کنن اما مشکلاتشون به اندازه یه ذره ی ما نمیشه ولی همه میگن که ما باید شکر گزار باشیم ....کیانا جونم نمیدونی چه آتیشی به دلمون زدی و رفتی ... شاید ظاهرمون از نظر بقیه اینطور نشون نده اما از درون داریم خرد میشیم .. از هیچکدوممون هم کاری بر نمیاد چون دوتامون درد مشترکی داریم ....اما.... هنوز به خدا امید دارم که شاید خودش واسمون کاری کنه .... تو به خدا نزدیکتری .. بهش بگو که بابا و مامانت بهش توکل کردند .. بهش بگو که بابا و مامانت ازش کمک میخوان .... بهش بگو که چقدر تو رو دوست دارن .... بهش بگو عزیزم .........

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

میدونی چند سال از زندگی عقب موندیم


دختر گلم سلام
همیشه آرزو میکردم ببینم وقتی که بزرگ میشی چکار میکنی .. چه شکلی میشی ... و خیلی آرزو های دیگه .... الآن هر جا حرف از بچه ای میشه چه کوچیک و چه بزرگ میرم تو فکر و میگم ای خدا چرا لذت داشتن کیانای عزیزم رو ازم گرفتی ... میدونی چند سال از زندگی عقب موندیم ... آره عزیزم به تعداد سالهای بودنت و حتی نبودنت عقب موندیم و هرچی میگذره این فاصله بیشتر میشه ... بیشتر و بیشتر .... با تو همه چیز بودیم اما حالا دیگه من و مامان هیچ هستیم ... بدون تو !!!!