۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

ورود به 12 سالگی ........ تولدت مبارک

یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یک دم وصال آن مه خوبانم آرزوست
در خلوتی چنان که نگنجد کسی در آن
یک بار خلوت خوش جانانم آرزوست
جانا ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ که قوت دل و جانم آرزوست
یک بار بوسه ای ز لب تو ربوده ام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست
ور لحظه ای به کوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن که روضه ی رضوانم آرزوست
بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست
سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر از این و آن چه بود ؟ آنم آرزوست
ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده ام و ایمانم آرزوست
درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
کیانا جونم ... عزیزم ... مهربونم ... خوشگلم ... نفسم ... تولدت مبارک ..................
دیگه بزرگ شدی واسه خودت خانمی شدی .... دلم برای دیدنت تنگ شده ... بابایی حداقل امروز که تولدت هست یک سری به من بزن ... بابایی همیشه منتظر دیدنت هست .... همیشه

۳ نظر:

Unknown گفت...

خیلی غصه خوردم این موقع شب از بس گریه کردم سر درد گرفتم یه دختر 8ساله دارم امسال کلاس دوم رفته. خدا بهتون صبر بده.کیانا بادو تا بال کوچولو تو آسمون میبینتت...

samaneh گفت...

سلام بابای کیانا جون
من خواننده خاموش وبلاگ شما هستم همیشه همه پستهاتون رو خوندم و خیلیییییییی هم در سوز از دست دادن کیانا و دیدن عکسهای خوشگلش اشک ریختم
درد خیلیی بزرگ و سنگینیه اما چاره چیه خواست خدا این بوده
تولدش مبارک فرشته ها براش یه تولد با شکوه گرفتن تورو خدا غمگین نباشید میدونم سخته اما مطمئن باشید کیانا جون با ناراحتی شما ناراحت میشه یه جا یه مطلب خوندم میام براتون میذارم تا متوجه بشید.

samaneh گفت...

مردي كه همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسيــار دوست مي داشت
دخترك به بيماري سختي مبتلا شد
پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي اش را دوباره بدست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد
ولي بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد...
پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد. با هيچكس صحبت نمي كرد
سركار نمي رفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند
ولي موفق نشدند. شبي پدر روياي عجيبي ديد، ديد كه در بهشت است
و صف منظمي از فرشتگان كوچك در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند همه فرشته هاي كوچك در حال شادي بودنند .
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يكي روشن بود
مرد جلوتر رفت و ديد فرشته اي كه شمعش خاموش است، همان دختر خودش است
پدر فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد
از او پرسيد : دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترك به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن مي شود، اشكهاي تو آن را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي، من هم غمگين مي شوم هر وقت تو گوشه گير مي شوي من نيز گوشه گير مي شوم نمي توانم همانند بقيه شاد باشم .
پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد.
اشكهايش را پاك كرد، ناراحتي و غم را رها كرد و به زندگي عادي خود بازگشت