۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

بارون

بارون مي اومد ، كوچولو از اتاقش رفت بيرون ، رفت تو حياط ... قطره هاي بارون روي سرش مي ريخت ، سرش رو كرد بالا ... صورتش خيس شد ، پيش خودش گفت : اي كاش اين بارون ها و قطره ها مال من بودند ... يه دفعه فكري به سرش زد ... دويد به سمت خونه ... از توي آشپزخونه يه ظرف برداشت و دوباره اومد توي حياط .. با دو تا دست كوچيكش ظرف رو به سمت آسمون گرفت ... قطره هاي بارون مي ريخت توي ظرف ... كم كم ظرف از بارون خيس شد ... و مقداري آب بارون توش جمع شد ، كوچولو خيلي خوشحال بود ... ظرف رو برداشت و يه در روش گذاشت .. برد توي اتاقش ... تا نزديكاي صبح نگاهش ميكرد ... يواش يواش خوابش برد ... وقتي بيدار شد ديد بارون داره نگاهش ميكنه ... بهش گفت : صبح بخير ... اونم گفت : صبح بخير .... گفت : چرا منو از دوستام جدا كردي ... گفت : چون دوستت دارم .. تازه ناراحت نباش هر دفعه كه بارون اومد بازم ميبرمت بيرون و بقيه دوستات رو هم ميذارم بيان پيشت و هي بزرگ و بزرگتر بشي ... بارون خوشحال شد و باميد اينكه بزرگ بشه خوابيد.
فردا بازم بارون اومد ، كوچولو ظرف بارون رو برد توي حياط و درش رو باز كرد ... ظرف از بارون تا نصفه پر شد. اونو برد تو اتاقش و بهش گفت : چه احساسي داري ؟ گفت : احساس ميكنم بزرگ شدم .. دارم رشد ميكنم .. دارم آدم حسابي ميشم ...
چند روز گذشت ... بارون توي ظرف داشت خسته ميشد .. آخه حبس بود و جايي نداشت كه بره ... دوباره بارون اومد ... كوچولو ظرف رو برد توي حياط ... حالا ديگه ظرف لبالب شده بود .. بارون به كوچولو گفت: من خيلي بزرگ شدم فكر نميكني اين ظرف براي من كوچيكه ؟ .. كوچولو گفت : آره راست ميگي ... رفت توي آشپزخونه و يه ظرف بزرگتر برداشت و همه بارون رو كه حالا بزرگ شده بود ريخت توي ظرف بزرگتر.... حالا بارون يه كم راحت شد اما فكر ميكرد كه حالا باز هم جا داره كه بزرگتر بشه ... يعني تا چه حد ميتونم بزرگ بشم ؟ .. پيش خودش فكر ميكرد بزرگترين ظرف تو خونه ي كوچولو چه اندازه است ؟ به كوچولو گفت من تا چه اندازه بزرگ ميشم ؟ ... كوچولو گفت: من تو رو خيلي دوست دارم .. ميخوام كه هميشه پيشم باشي و هرچي كه بزرگ هم بشي دوست دارم باهام باشي حالا اندزه ات هر چي ميخواد باشه ... بارون گفت منم دوستت دارم اما بايد بزرگ بشم بايد ببينم تا چقدر ميتونم رشد كنم .........
بازم بارون اومد و ظرف هاي بزرگ و بزرگ و بزرگتر ... بازم بارون رشد كرد ... عاقل شد ... قطره هاي ديگه كه بهش ملحق ميشدند تجربه هاشون و ديدني هاي دنيا رو براش تعريف ميكردند .... ديگه اونقدر رشد كرده بود كه ظرف ها براش جا نداشتند ... گنجايش اون رو نداشتند ....بارون به كوچولو گفت : خيلي دلم ميخواد پيشت باشم اما ديگه ظرفي نمونده كه من برم داخلش و برام كوچيك نباشه ... من خيلي رشد كردم .. بايد به جايي برم كه گنجايش من رو داشته باشند ... بايد به جايي برم كه از همون جا اومدم ... اما دلم برات تنگ ميشه ... چيكار كنم ... كوچولو گفت : خب پيش من بمون ... نرو ! ... بارون گفت : تو دوست داري من زجر بكشم ؟ ... اينجا برام خيلي تنگه ... جام نيست .... كوچولو گفت : خب اگه تو ناراحت بشي... من نميخوام ناراحتيتو ببينم ... برو جايي كه همه از جنس تو هستند ... پاك و زلال ... خالص و ناب ... من كمكت ميكنم ... مي برمت و مي ريزمت توي رودخونه پيش دوستاي خوبت و از اونجا هم به درياها و اقيانوس ها ميرسي.... تو از اونا هستي و بايد پيش اونا بري ... وقتي با اونا باشي خيلي خيلي بزرگ ميشي .... بزرگتر از هر قطره اي .... بارون گفت : تو درست ميگي اما بدون كه من هميشه به ياد تو هستم براي همين هروقت كه دلت برام تنگ شد پيشت ميام ... ناراحت نباش ...
كوچولو يه بوس محكم به بارون كرد و بردش كنار رودخونه .... فرستادش پيش دوستاش ....
دلش براش تنگ شد ... دوست داشت پيشش باشه ... اما اون ديگه رفت ... رفت كه در همه جا باشه ... ديگه همه جاي دنيا بود تمام آب هاي دنيا جزئي از اون بودند ..... كوچولو بغض كرد ... ناراحت بود كه اون رفته ... يه قطره اشك از چشمش اومد پايين ... خوشحال شد ... ديد هروقت كه دلش براي بارون تنگ ميشه اون از چشمش سرازير ميشه . صورتش رو قلقلك مي ده.

هیچ نظری موجود نیست: