۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

كجايي؟



یادم میاد وقتی برای مسافرت به کرمان رفته بودیم و توی بازار اونجا برای دو سه دقیقه دست مامان رو ول کرده بودی و ما تو رو گم کرده بودیم .... وای خدا ... چی کشیدیم توی اون دو سه دقیقه ... دنیا داشت رو سرمون خراب میشد که عمو فرزین تو رو پیدا کرد و با خوشحالی آورد پیشمون ... و من و مامان چه به سرمون اومد تو این مدت ... پیش خودم فکر میکنم چقدر پوست کلفت شدیم ... نه اینکه به یادت نیستیم بلکه میشه گفت کاری از دستمون بر نمیآد ... اون موقع امیدی داشتیم که پیدات کنیم اما حالا چی آیا امیدی هست ؟ ... حتی برای دیدنت توی خواب هم برام امیدی نمونده ... بابایی ... عزیزم ... مهربونم ... خوشگلم ... خیلی دنبالت میگردم ... تو خونه ... تو خیابون ... تو مهمونی ها ... جلوی مدرسه ها ... تو پارک ها ... کجایی...................................................................؟

هیچ نظری موجود نیست: