۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

جانش رفت و جان ديگر زنده شد

همچو جان بي گريه و بي خنده شد
جانش رفت و جان ديگر زنده شد
حيرتي آمد درونش آن زمان
كه برون شد از زمين و آسمان
جستجويي از وراي جستجو
من نميدانم تو ميداني بگو
حال و قالي از وراي حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقه اي نه كه خلاصي باشدش
يا به جز دريا كسي بشناسدش
مولانا میفرماید :
آيا جز خود دريا كسي قطره را كه از اوست ميشناسد و خواهان اوست؟ ... دريا به زبان حال ميگويد: اي قطره من آنچه دارم در تو نيز هست ماموريت ناخواسته ات پايان يافت اكنون در آغوشم بازگرد ... و قطره ميگويد: از هجران سوختم مرا در آغوش بگير و در بيقراريت قرارم ده كه بس بيقرارم.

هیچ نظری موجود نیست: