۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

وقتی.....

سالها پیش وقتی آهنگ سال ۲۰۰۰ داریوش رو گوش میکردم به خودم میگفتم اووووه کو تا سال ۲۰۰۰ ..... یعنی میشه ما زنده باشیم و ببینیم تو این سال چه اتفاقی میافته ؟ .... وقتی میدیدم پاپ رهبر کاتولیکهای دنیا هست میگفتم واااای مگه چند سال این آقا زنده است که همش اسمشو میشنوم .... وقتی میدیدم یاسر عرفات زنده است میگفتم مگه تا چند سال عمر میکنه ؟ .... وقتی جنگ ایران و عراق بود میگفتم آیا میشه ببینم که این جنگ تموم بشه ؟ وقتی صدام رو تو تلویزیون میدیدم میگفتم این یکی رو دیگه نمیشه گرفتش !!! وقتی دانشگاه رفتم همش نگاه میکردم که کی درس و درس خوندن تموم میشه !!! وقتی سربازی رفتم میگفتم مگه میشه این اجباری لعنتی تموم بشه ؟ وقتی دنبال کار میگشتم میگفتم یعنی تو کدوم شرکت کار گیرم میاد !!! وقتی دو تا آلمان شرقی و غربی بودن میگفتم یعنی اینا تا کی از هم جدا هستن ؟ وقتی .... وقتی .... وقتی...
سالها گذشته و خیلی از این نشدنی ها را دیدم که شد .... سال ۲۰۰۰ شد ... پاپ و یاسر عرفات و صدام مردند .... جنگ تموم شد .... درس و سربازی و .... تموم شد ... آلمانها یکی شدن ....و ... و .... و ...
خیلی از زمانهایی را که فکر نمیکردم در آن باشم بودم ... خیلی از اتفاقهایی رو که خیلی ها نمیبینن دیدم ...خیلی چیزهایی رو هم که فکرش رو نمیکردم برای دنیا و برای من پیش اومد ...
خیلی از وقت های دیگه هم مونده ... نمیدونم چی در انتظاره اما میدونم که هر چیزی میتونه اتفاق بیافته چه غیر منتظره چه منتظره !!!!
الان دارم به خودم میگم یعنی میشه ببینم که .........!!!!!

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

الهی..........

الهی
چون به تو نگریم
شاهیم و تاج بر سر
و چون به خود نگریم
خاکیم و از خاک بدتر
الهی
بر تارک ما خاک خجالت نثار مکن
و ما را به بلای خود گرفتار مکن
الهی
صبر از من رمید و طاقت شد سست
بدین شادم که نه به خود .... به تو افتادم
الهی
از کشته تو خون نیاید و از سوخته تو دود
کشته تو بکشتن شاد و سوخته تو بسوختن خشنود

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

در بند قبول باش تا رد نشوی

تا در ره عشق او مجرد نشوی
هرگز ز خود خویش بیخود نشوی
دنیا همه در بند تو است بر درگه او
در بند قبول باش تا رد نشوی

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

الهی . . .

الهی . . .
چون همه آن کنی که خواهی
از این مفلس بیچاره چه خواهی !
الهی . . .
یافت تو آرزوی ماست
دریافت تو نه به بازوی ماست .
الهی . . .
همه از تو ترسند و من از خود
از تو همه نیکی دیده ام و از خویش همه بد.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

بازگشت

بازگشت همه بسوي اوست ....
چرا همواره ميگوييم بازگشت همه بسوي اوست ؟ ... چرا بازگشت ؟ مگر قبلاً پيش او بوده ايم ؟
ميگفت : همگي ما مانند آدم و حوا در محضر او بوده ايم و عالم هاي متعددي چه قبل و چه بعد از اين دنيا را طي خواهيم نمود كه يكي از آنها عالم دنيوي است ... اما براستي ما پيشش بوديم و هنگام مرگ به سوي او باز ميگرديم ...
فكرش را بكنيد همه از پيشگاه و محضر الهي به اينجا آمديم ....

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

خودِ تو جان جهانی


نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگندکه این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی
وبجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی

مولانا جلال الدین رومی بلخی

یادی از کیانا ....(از طرف مسعود دوست عزیزم)

نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبورت نخواهی برد

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

سوگ


نمیتونم باور کنم که از رفتنت سه سال میگذره ... تو این مدت روزی و لحظه ای نیست که به یادت نباشم ... مگه میشه روز پر کشیدنت از این دنیا رو از یادم بره ... روزی که برای نفس کشیدن تمام تلاشت رو میکردی ... روزی که برای رفتنت از من دلداری میخواستی ... روزی که در لحظه رفتنت هیچکسی نبود دلداریمون بده ... روزی که من و مامانی دیگه هیچکس رو تو دنیا نداشتیم ... روزی که دلمون میخواست که تمام عمرمون رو فدای یک لحظه بودنت کنیم ... روزی که کمرمان شکست ... روزی که همه بچه ها در اشتیاق روزهای اول مدرسه بودند و تو در حسرت آن ... روزی که خیلی ناملایمات در آن اتفاق افتاد ... روزی که برای ما دیگه روز نبود ... تاریکی شد و تا ابد برایمان این روز سیاه ماند ...
همیشه در سوگ رفتنت هستیم ... بخصوص یازده مهر هرسال ... یادت گرامی و روحت شاد باد ...
دختر نازنین و مهربانم ... کیـــــــانا جان