۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

بهش بگو عزیزم



خیلی جلوی خودمونو میگیریم ... سعی میکنیم که جلوی هم گریه نکنیم ... هر دوتامون تو خونه ساکت هستیم .. به ندرت حرفی میزنیم .. گاهگاهی برای تنوع یکی مون یه حرفی میزنه اگه معمولی باشه که هیچی ولی اگه خنده دار باشه بزور لبخندی میزنیم .. چون میدونیم ته دلمون غوغاست ... پیش بقیه هم که میریم کاری میکنیم که اونا ناراحت نشن و روی چهره خودمون نقاب میزنیم
دیشب ... دیشب شبی خاص بود نمیدونم واسه چی ...ولی عزیز دلم .. مامانت نتونست جلوی خودشو بگیره و بدون هیچگونه کنترلی گریه و زاری میکرد .. نمیدونستم چکار کنم .. البته منم همراهش شدم و بیادت گریه کردم ..اما دیشب یکی از اون شبایی بود که هر دومون با هم به بد بختیمون فکر میکردیم ...به اینکه چرا باید بدون تو زندگی کنیم .. آیا اصلاْ این اسمش زندگی هست ؟ .... به این فکر میکردیم که چقدر همه اطرافیامون از ما انتظارات زیادی دارند .... به این که همه میخوان که ما به زندگی عادی برگردیم .. به اینکه آخه مگه میشه بدون تو راحت بود ؟ ... به اینکه چرا همه فکر میکنند که ما توان زیادی داریم ... به اینکه چه کسانی دارن از زندگیشون می نالند اما امثال ما رو نمیبینن که داریم میسوزیم ... به اینکه چقدر آدمایی هستند که از زندگیشون راضی نیستند و ناشکری می کنن اما مشکلاتشون به اندازه یه ذره ی ما نمیشه ولی همه میگن که ما باید شکر گزار باشیم ....کیانا جونم نمیدونی چه آتیشی به دلمون زدی و رفتی ... شاید ظاهرمون از نظر بقیه اینطور نشون نده اما از درون داریم خرد میشیم .. از هیچکدوممون هم کاری بر نمیاد چون دوتامون درد مشترکی داریم ....اما.... هنوز به خدا امید دارم که شاید خودش واسمون کاری کنه .... تو به خدا نزدیکتری .. بهش بگو که بابا و مامانت بهش توکل کردند .. بهش بگو که بابا و مامانت ازش کمک میخوان .... بهش بگو که چقدر تو رو دوست دارن .... بهش بگو عزیزم .........

هیچ نظری موجود نیست: