۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

عروسی

چی میتونم برات بگم ... وقتی خودت اونجا بودی ...دیدی خاله جون عروسی کرد ... دیدی چقدر انتظار عروسی خاله مینا رو میکشیدی و بالاخره انجام شد ... دیدی چقدر همه شاد بودن ... آره عزیزم ...میدونم که تو هم شاد بودی ... تو پیش همه ما بودی ... تو بین کوچولوها بودی ... پیش بزرگترها بودی ... تو همراه نسیم ملایم باد اومدی ....
خیلی دلم برات تنگ شده بابایی ... همش تو عروسی دنبالت میگشتم ... بین بچه ها بین بزرگترها ... اما این چشم هایی زمینی من نمیتونست دختر آسمانی نازم رو ببینه .........
کیانا جونم .... عزیز دلم ... مهربونم .... نفسم .. عمرم ... جات خیلی پیشمون خالی بود

هیچ نظری موجود نیست: