۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

سفرنامه 2 و 3


سفرنامه3
وقتی اونجا بچه های کوچولو رو میدیدم همش یادت میکردم بابایی .... وقتی ازم میپرسیدن که چند تا بچه دارم نمیدونستم بهشون چی جواب بدم .... مونده بودم که بگم هستی یا نیستی ....برام خیلی سخت بود که بهشون بگم چه اتفاقی برات افتاده .... وقتی بردنمون هیروشیما و در مورد اثرات بمب اتم و مبتلا شدن خیلی از بچه ها به سرطان خون میگفتن من گریه میکردم ... آره خودت میدونی بابایی واسه چی گریه میکردم .... وقتی بهشون میگفتم که تو این چند سال من و مامانی بدون تو زندگی میکنیم با همون حیرت و بهت مخصوص به خودشون سعی میکردن که بهم دلداری بدن ... اما بابایی هیچ چیز و هیچ جا و هیچ اتفاقی نمیتونه نبودنت رو برام جبران کنه .... فرشته کوچولوی من .... همیشه دلتنگتم ... همیشه


سفرنامه2
تنها چیزی که در اونجا خیلی تحملش سخت بود غذاهاشون بود که اکثراْ دریایی بود و معمولاْ آب پز و در بعضی موارد هم خام !!!! وای حالم بهم میخورد حتی از جلوی اغذیه فروشی ها هم که رد میشدیم بوی ماهی خام به مشام میرسید اما همین غذاها رو خوب رنگ و لعاب بهش میدادن ... دلم حسابی واسه غذاهای خونه تنگ شده بود ...

هیچ نظری موجود نیست: