۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

یکی بود و هنوزم هست


معمولاْ اول همه قصه ها با یکی بود یکی نبود شروع میشده و میشه ... اما کی میدونه که چه موقع یکی بوده و چه موقع یکی نبوده .... اصلاْ اگه فقط یکی بوده و دیگه کسی نبوده چطور این موضوع رو فهمیدن ... مراد از یکی چی بوده ؟ یک .. اینجا چه معنایی میده ؟ چقدر هست ؟ اصلا اندازه داره ؟ حجم داره ؟ وزن داره ؟ طول و یا عرض داره ؟ مقیاس اون چقدره ؟ یک عدد ؟ یک جفت ؟ یک کیلو ؟ یک متر ؟ یک مایل ؟ یک روز ؟ یک ساعت ؟ یک ثانیه ؟ ... منظور از یکی رو تو جمله بعدش میفهمیم .... غیر از خدای مهربون هیچکی نبود ....................................................... اما اگه داستانها با این جمله شروع میشه پس چرا میگن هیچکی نبود ؟ اگه هیچکی نبوده ..... پس چطور اون اتفاقات و داستانها رو شروع میکنند ؟ اما حالا که به اینجا رسیدیم یکی میگفت منظور این نیست که کسی نبوده داستان از این قراره که :
یکی بود .... اما اون یک نفر ... یکَّی نبود ( که منظور خدای بزرگ هست که یکی بودن اون با بقیه فرق میکنه .... یه جورایی میشه گفت یک کلّ هست و همه چیز )
این یکی همیشه بوده و هست .... و ما هستیم که یکی یکی از این دنیا میریم .... اما شاید به اون یکِ مطلق بپیوندیم

هیچ نظری موجود نیست: