۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

بدون تو ....



نمیتونم باور کنم که نیستی ... نمیتونم تحمل کنم نبودنت رو ... همش چشم به راهت هستم ... از سر کار که میام خونه منتظر هستم لای در باز باشه و با اون چشمای خوشگل و شیطونت نگاهم کنی ... و در رو واسم باز کنی و بپری تو بغلم و همدیگرو ماچ کنیم .. آخه بی معرفت این رسمش نبود که بابا رو تنها بذاری و بری ... بابایی که جون و عمرش تو بودی ... حالا با کی میتونم شاد باشم ... دارم میمیرم از اینکه هیچ کاری نمیتونم بکنم ... دستم از همه چیز کوتاه شده ... چقدر سخته که هیچ کاری نتونی انجام بدی ... دختر گلم ... کیانا جونم ... خیلی چشم به راهت هستم ... منتظر یک معجزه هستم که تو رو ببینم ... زندگیم شده پر از حسرت دیدن روی تو ... آخه مگه من چقدر تحمل دارم که ولم کردی و رفتی .. نگفتی بدون تو چیکار کنیم ؟ ... خیلی داغونم بابایی .. خیلی...

۳ نظر:

مامان سالی گفت...

آنقدر غمتان سنگین و دردتان عمیق است که مرا به زانو در آورد
خدا صبرتان بدهد
روحش شاد

ناشناس گفت...

سلام فقط میتونم بگم این دنیا اصلن ارزش نداره و بی وفا هست نفرین به هرجی بی وفای قربانت مادر صالح

ناشناس گفت...

خیلی متاسفم .خدا صبرتون بده

به خاطر داشته باش تاريكترين لحظه شب نزديكترين لحظه به طلوع خورشيد است ، پس از لحظات تاريك زندگي دلگير نشو.