۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

خواب


نميدونم چطور احساسمو بگم .... بالاخره كياناي عزيزم به خوابم اومد ... گذشته از اينكه چه چيزي تو خواب ديدم احساسي كه داشتم توصيف ناپذير هست .... تو بغلم گرفته بودمش و مي بوسيدمش ، انگار كه واقعا دارم اينكارو ميكنم . وقتي بيدار شدم دلم ميخواست كه اين ها همش باقي بمونه ولي نموند . وقتي خوابم رو براي مريم تعريف ميكردم اشكم در اومده بود نميتونستم خودمو كنترل كنم .

كيانا جونم بازم بيا تا حداقل تو رؤياهام تو رو داشته باشم .

۱ نظر:

Unknown گفت...

يادت مياد آخرين پيامي كه براي كياناي نازنينم به موبايلش فرستادم چي بود ؟!
22 / 6 / 1386
" عزيز دلم ، نفسم ، عمرم ، جونم .....
چطوري خوشگل من
با تمام وجودم دوستت دارم
قربونت برم - عمو مسعود "