۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

رسیدن به کمال ...

در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود ... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است.اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنندو سپس داستان زیر را درباره شایا گفت: یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است.فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم .... درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه ... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند.توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت.شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد ... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید.وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید.دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند ...همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه ...پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند ...
این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیمهیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریماطرافیان ما هم همین طورندپس بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیمبلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

بارون

بارون مي اومد ، كوچولو از اتاقش رفت بيرون ، رفت تو حياط ... قطره هاي بارون روي سرش مي ريخت ، سرش رو كرد بالا ... صورتش خيس شد ، پيش خودش گفت : اي كاش اين بارون ها و قطره ها مال من بودند ... يه دفعه فكري به سرش زد ... دويد به سمت خونه ... از توي آشپزخونه يه ظرف برداشت و دوباره اومد توي حياط .. با دو تا دست كوچيكش ظرف رو به سمت آسمون گرفت ... قطره هاي بارون مي ريخت توي ظرف ... كم كم ظرف از بارون خيس شد ... و مقداري آب بارون توش جمع شد ، كوچولو خيلي خوشحال بود ... ظرف رو برداشت و يه در روش گذاشت .. برد توي اتاقش ... تا نزديكاي صبح نگاهش ميكرد ... يواش يواش خوابش برد ... وقتي بيدار شد ديد بارون داره نگاهش ميكنه ... بهش گفت : صبح بخير ... اونم گفت : صبح بخير .... گفت : چرا منو از دوستام جدا كردي ... گفت : چون دوستت دارم .. تازه ناراحت نباش هر دفعه كه بارون اومد بازم ميبرمت بيرون و بقيه دوستات رو هم ميذارم بيان پيشت و هي بزرگ و بزرگتر بشي ... بارون خوشحال شد و باميد اينكه بزرگ بشه خوابيد.
فردا بازم بارون اومد ، كوچولو ظرف بارون رو برد توي حياط و درش رو باز كرد ... ظرف از بارون تا نصفه پر شد. اونو برد تو اتاقش و بهش گفت : چه احساسي داري ؟ گفت : احساس ميكنم بزرگ شدم .. دارم رشد ميكنم .. دارم آدم حسابي ميشم ...
چند روز گذشت ... بارون توي ظرف داشت خسته ميشد .. آخه حبس بود و جايي نداشت كه بره ... دوباره بارون اومد ... كوچولو ظرف رو برد توي حياط ... حالا ديگه ظرف لبالب شده بود .. بارون به كوچولو گفت: من خيلي بزرگ شدم فكر نميكني اين ظرف براي من كوچيكه ؟ .. كوچولو گفت : آره راست ميگي ... رفت توي آشپزخونه و يه ظرف بزرگتر برداشت و همه بارون رو كه حالا بزرگ شده بود ريخت توي ظرف بزرگتر.... حالا بارون يه كم راحت شد اما فكر ميكرد كه حالا باز هم جا داره كه بزرگتر بشه ... يعني تا چه حد ميتونم بزرگ بشم ؟ .. پيش خودش فكر ميكرد بزرگترين ظرف تو خونه ي كوچولو چه اندازه است ؟ به كوچولو گفت من تا چه اندازه بزرگ ميشم ؟ ... كوچولو گفت: من تو رو خيلي دوست دارم .. ميخوام كه هميشه پيشم باشي و هرچي كه بزرگ هم بشي دوست دارم باهام باشي حالا اندزه ات هر چي ميخواد باشه ... بارون گفت منم دوستت دارم اما بايد بزرگ بشم بايد ببينم تا چقدر ميتونم رشد كنم .........
بازم بارون اومد و ظرف هاي بزرگ و بزرگ و بزرگتر ... بازم بارون رشد كرد ... عاقل شد ... قطره هاي ديگه كه بهش ملحق ميشدند تجربه هاشون و ديدني هاي دنيا رو براش تعريف ميكردند .... ديگه اونقدر رشد كرده بود كه ظرف ها براش جا نداشتند ... گنجايش اون رو نداشتند ....بارون به كوچولو گفت : خيلي دلم ميخواد پيشت باشم اما ديگه ظرفي نمونده كه من برم داخلش و برام كوچيك نباشه ... من خيلي رشد كردم .. بايد به جايي برم كه گنجايش من رو داشته باشند ... بايد به جايي برم كه از همون جا اومدم ... اما دلم برات تنگ ميشه ... چيكار كنم ... كوچولو گفت : خب پيش من بمون ... نرو ! ... بارون گفت : تو دوست داري من زجر بكشم ؟ ... اينجا برام خيلي تنگه ... جام نيست .... كوچولو گفت : خب اگه تو ناراحت بشي... من نميخوام ناراحتيتو ببينم ... برو جايي كه همه از جنس تو هستند ... پاك و زلال ... خالص و ناب ... من كمكت ميكنم ... مي برمت و مي ريزمت توي رودخونه پيش دوستاي خوبت و از اونجا هم به درياها و اقيانوس ها ميرسي.... تو از اونا هستي و بايد پيش اونا بري ... وقتي با اونا باشي خيلي خيلي بزرگ ميشي .... بزرگتر از هر قطره اي .... بارون گفت : تو درست ميگي اما بدون كه من هميشه به ياد تو هستم براي همين هروقت كه دلت برام تنگ شد پيشت ميام ... ناراحت نباش ...
كوچولو يه بوس محكم به بارون كرد و بردش كنار رودخونه .... فرستادش پيش دوستاش ....
دلش براش تنگ شد ... دوست داشت پيشش باشه ... اما اون ديگه رفت ... رفت كه در همه جا باشه ... ديگه همه جاي دنيا بود تمام آب هاي دنيا جزئي از اون بودند ..... كوچولو بغض كرد ... ناراحت بود كه اون رفته ... يه قطره اشك از چشمش اومد پايين ... خوشحال شد ... ديد هروقت كه دلش براي بارون تنگ ميشه اون از چشمش سرازير ميشه . صورتش رو قلقلك مي ده.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

به سفارش صبا



یک عکس از کیانا خواسته بودی .... با اینکه وبلاگم عکس کیانا رو زیاد داره ولی این اختصاصی برای شما



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

کیانا


حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ رو برو
هیچ نمیخواهد،
فقط میگوید: کو کو...
پی نوشت:پیشکش به کیانا( فرشته کوچولوی دوست داشتنی) که
دیگه پیش ما نیست.
با تشکر از صبای عزیز که شعر زیر را برای کیانا در
وبلاگش گذاشته... ممنونم صبا جان

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

چشم من بیا منو یاری بکن گونه هام خشکیده شد کاری بکن


چشم من بیا منو یاری بکن گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
هر چی دریا رو زمین داره خدا با تمام ابرای آسمونا
کاشکی میداد همه رو به چشم من تا چشمام به حال من گریه کنن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
قصه ی گذشته های خوب من خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانو بزارم تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیشکی مثل من غم نداره مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه چرا چشمم اشکشو کم میاره
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
خورشید روشن ما رو دزدیدن زیر اون ابرای سنگی کشیدن
همه جا رنگ سیاه ماتمه فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
سرنوشت چشماش کور نمیبینه زخم خنجرش میمونه رو سینه
لب بسته سینه ی غرق به خون قصه ی موندن آدم همینه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

فقط یکبار

دلم خوش است ،
که شايد ترديد ،
قلبت را بلرزاند
شايداضطراب ،
پایت را لنگ کند
شايد نفس نفس زدن هاي شبانه ي من
خوابت را بدزدد
وتو فقط یکبار
براي پيدا کردن خوابت
به رويايم باز گردي .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

" سرها در گریبان است !!!!!!"

هیچ کس کاری به دیگری نداره ... همه بدون توجه از کنار هم رد میشن ... باغبانی که برای لذت ما مشغول آبیاری گل ها هست ... رفتگری که برای تمیزی محیط اطرافمون کار میکنند ... از کنارشون رد میشیم بدون حتی یک سلام به اونا ... بدون یک خسته نباشید ... چه اشکالی داره که سنشون از ما کمتر یا بیشتر باشه ... به همسایه هامون هم کاری نداریم ... حتی اسم همسایه هامون رو نمیدونیم !!! ما به کجا داریم میریم ... بعد میگیم این نسل جدید به بزرگترهاشون احترام نمیذارن !!! ما چه احترامی را به اونا گذاشتیم ... چه رفتار خوبی را جلوشون انجام دادیم که اونا یاد بگیرن... یاد شعر اخوان میافتم : " سرها در گریبان است !!!!!!"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

سگ و سنگ

الهی
چون سگی را برین درگاه بار است
رهی را با نومیدی چکار است
الهی
سگ را بار است
و سنگ را دیدار است
گر من ز سگ و سنگ کم آیم عار است

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

آگهي

بعضی از آگهی های تبلیغاتی و هشدارهای عمومی واقعاْ با فکر و علمی تهیه میشوند... مثل عکس زیر که تشویق در مورد بستن کمربند ایمنی است :