۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

شكست



کیانا ....
داره یک سال دیگه میگذره و من و مامان هنوز نبودنت رو باور نداریم ... داریم به سال نو نزدیک میشیم و هیچ احساس خوبی از این واقعه ای که برای همه شادی آفرین هست نداریم ... سال ۸۹ سومین عید متوالی خواهد بود که تو پیش ما نیستی ... خدایا ما چطور این سالها رو گذروندیم ... ماه ها و روز های بدون تو ... ساعت هایی که از تو دوریم ... لحظات بی تو بودن !! ... آیا این بودن برایمان بدون تو لذتی هم دارد ؟ نه عزیزم ... یاد و خاطره تو هر لحظه در ذهنمان ... در روحمان ... در وجودمان هست و چگونه میتوانیم بخندیم و شاد باشیم و تو نباشی ... کیانای عزیزم ... میدونی چقدر دوستت داشتیم و داریم ... میدونی که برای بیشتر با تو بودن هر کاری کردیم ... شکست خیلی سخته بابایی ... آره عزیزم برای اینکه بتونیم تو رو داشته باشیم به هر دری زدیم اما شکست خوردیم ... شکستی که آثارش تا ابد روی کمرمان نشسته ................

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

بيا .....

بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی
نماند صبر و مرا بیش از این شکیبایی
بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات
بیا که چشم مرا بی تو نیست بینایی
بیا که بی تو دلم راحتی نمی یابد
بیا که بی تو ندارد دو دیده بینایی
ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

پرواز

مرغ باغ ملکــــوتم نیم از عالم خــــــاک چند روزی قفســی ساخته اند از بدنم
خرٌم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کــویش پر و بالی بزنم

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

جانش رفت و جان ديگر زنده شد

همچو جان بي گريه و بي خنده شد
جانش رفت و جان ديگر زنده شد
حيرتي آمد درونش آن زمان
كه برون شد از زمين و آسمان
جستجويي از وراي جستجو
من نميدانم تو ميداني بگو
حال و قالي از وراي حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقه اي نه كه خلاصي باشدش
يا به جز دريا كسي بشناسدش
مولانا میفرماید :
آيا جز خود دريا كسي قطره را كه از اوست ميشناسد و خواهان اوست؟ ... دريا به زبان حال ميگويد: اي قطره من آنچه دارم در تو نيز هست ماموريت ناخواسته ات پايان يافت اكنون در آغوشم بازگرد ... و قطره ميگويد: از هجران سوختم مرا در آغوش بگير و در بيقراريت قرارم ده كه بس بيقرارم.

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

فریاد که از هجر تو جانم به لب آمد

فریاد که از هجر تو جانم به لب آمد
هیهات که دور از تو همه ساله چنینم
دارم هوس آن که ببینم رخ خوبت
پس جان بدهم ، نيست تمنّا به جز اينم
آن رفت دريغا كه مرا دين و دلي بود
از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دينم

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

كجايي؟



یادم میاد وقتی برای مسافرت به کرمان رفته بودیم و توی بازار اونجا برای دو سه دقیقه دست مامان رو ول کرده بودی و ما تو رو گم کرده بودیم .... وای خدا ... چی کشیدیم توی اون دو سه دقیقه ... دنیا داشت رو سرمون خراب میشد که عمو فرزین تو رو پیدا کرد و با خوشحالی آورد پیشمون ... و من و مامان چه به سرمون اومد تو این مدت ... پیش خودم فکر میکنم چقدر پوست کلفت شدیم ... نه اینکه به یادت نیستیم بلکه میشه گفت کاری از دستمون بر نمیآد ... اون موقع امیدی داشتیم که پیدات کنیم اما حالا چی آیا امیدی هست ؟ ... حتی برای دیدنت توی خواب هم برام امیدی نمونده ... بابایی ... عزیزم ... مهربونم ... خوشگلم ... خیلی دنبالت میگردم ... تو خونه ... تو خیابون ... تو مهمونی ها ... جلوی مدرسه ها ... تو پارک ها ... کجایی...................................................................؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

رفتيم باغ

خواستیم از محیط خونه دور بشیم ... خواستیم یه کم حال و احوالمون تغییر کنه ... رفتیم باغ ... اما من و مامان همش به یادت بودیم ... میوه خوردنت توی باغ ... بازی کردنت ... غذا خوردنت که حسابی توی باغ اشتهات باز میشد .... شیطونی هات ... شیرین زبونی هات ... آره خوشگلم ...نتونستیم به یادت نباشیم اما جلوی بقیه خودمون رو نگه داشتیم که حال کسی گرفته نشه ... شاید بقیه هم همین کار رو میکردن ... همه تظاهر میکردیم که هیچ اتفاقی نیافتاده ... بعد از مدتها نتونستم خودم رو جلوی مامانی بگیرم و برات گریه کردم عزیزم ... دلم خیلی برات تنگه ... هر چی دور و برم رو نگاه میکنم هیچ چیزی نمیبینم که برام جالب باشه .... دارم خودم رو گول میزنم ... الکی خودم رو مشغول میکنم اما همش تظاهره ... بابایی قربونت بره الآن کجایی ... ما رو میبینی که چطور داریم له میشیم وقتی میبینم که یه نفر مثلاْ برای یک مریضی ناله میکنه به خودم میگم ... کیانای من با این همه درد و رنج خم به ابرو نمی آورد و به ما روحیه هم میداد .... تو چه دُرْ گرانبهایی بودی بابا ... دُردونه بابا ... مهربونم ... عزیزترینم ... میدونی که هر جا برم بیادت هستم و تا آخر عمرم غمت رو توی دلم دارم ... آتشی که در دلمون هست هیچگاه خاموش نمیشه ... خیلی دوستت دارم و برای دیدنت لحظه شماری میکنم ...

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

واي به حال كم فروشان

ويل اللمتففين : واي به حال كم فروشان
شايد اين آيه از قرآن براي خيلي ها آشنا باشه اما منظور از كم فروشان چيست ؟ آيا فقط كساني كه براي فروش اجناس خود از ترازو و وسايل اندازه گيري استفاده ميكنند شامل اين آيه ميشوند .آيا آنهايي را كه بدون ديدن كالا آن را ميفروشند را نيز شامل ميشود؟ اصلاً آيا منظورش فروشندگان است ؟ استادم ميگفت : اين آيه خيلي از مسائل را در بر دارد از خريد و فروش كالا و اجناس گرفته تا خدمت به خلق و مسائل زناشويي ... هر كدام از ما نسبت به خانواده مان تعهد دارم و بايد خللي در آن ايجاد نشود و در حقيقت كم فروشي نكنيم ... زن نسبت به شوهر و بالعكس ...فرزند نسبت به والدين و بالعكس ... و در مسايل ديگر مثل ... استاد و شاگرد ...دكتر و مريض ... رئيس و مرئوس ... انسان و محيط زيستش ... بشر و موجودات .......... ما و خداي بزرگ ....
خیلی باید مواظب باشیم که کم نفروشیم !!!