فریاد که از هجر تو جانم به لب آمد هیهات که دور از تو همه ساله چنینم
دارم به این فکر میکنم که چطور تونستم ۲ سال تمام را بدون تو بگذرونم ... دارم به لحظه لحظه های بودن با تو فکر میکنم ... چقدر روزها و لحظه ها دیر میگذره ... این ۲ سال برایم بیست سال گذشته ... پیرم کرده ... از درونم دارم میسوزم ... حس میکنم استخوانهام خرد شده ... له شدم . بار سنگینی است داشتن غم عزیزی که بینهایت دوستش داشته باشی . این روزها اومدم پیشت ... شبها تو اتاقت میخوابم ... روی همون تختی که وقتی میخوابیدی و نگاهت میکردم تموم لذت دنیا رو به چشم میدیدم ... لذتی وصف ناپذیر ... لذت خوابیدنت توی بغل بابایی ... لذت بغل کردن من در خواب ناز ... لذت بوسیدنت در خواب ... لذت شنیدن نفسهای گرم تو ... آه خدایا چی میگم این لذت ها یه دفعه رفتند ... رفتند و دیگه نیومدند . با رفتنت همه چیز را با خودت بردی عزیزم . هنوز بهت زده هستم ... هنوز منتظر شنیدن یا دیدن نشانه ای از تو هستم . امسال نمیدونم چطور بیام پیشت ؟ آیا دیدن سنگی که اسم تو رو رویش نوشته اند چیزی را برایم عوض میکنه ... حس میکنم همون سنگ روی سینه ام افتاده و قلبم را می فشاره ... آخه کوچولوی ناز بابا ... خودت میدونی چقدر دوستت داشتم و دارم ... چکار کنم بدون تو . از این روز ها مخصوصاْ روز ۱۱ مهر متنفر شدم ... روز وداع با تو ... آیا گذر از این روز میتونه غم دوری و از دست دادنت را برایم کمرنگ کنه ؟ ... هرگز .
بگـــــــــــذار تا بمیرم در آرزوی رویت بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم ؟